نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازین

دو چشم باز و دوگوشم فراز مانده به راه

که‌کی بشارت فتح آید از معسکر شاه

ندانم از چه به راه اندرون بشیر بماند

گمان برم که به شیری دوچار شد ناگاه

و یا ز پویه سم بارگیش کوفته شد

پیاده ماند و نبودش پیاده طاقت راه

و یا ز شدت باران و برف و برد هوا

به نیمه راه به جایی بماند خواه مخواه

و یا چو روی منش دست و پا پر آبله شد

ز بسکه بوسه زدندش زمان زمان به شفاه

چه شد چرا سفرش این قدر دراز کشید

مگر نه عمر سفر بود غالباً کوتاه

علی‌الله از چه سبب دور ماند و دیر آمد

مگر شکار بتی‌گشت شوخ و خاطرخواه

چرا نیامد یارب‌کجا اقامت‌کرد

به حیرتم‌ که چه شد لا اله الا الله

همین دم آمده ور نامدست می‌آید

خدای را ز قدوم ویم‌ کنید آگاه

همی معاینه بینم ‌که مژده را بت من

دوان دوان خوش و خرم درآید از درگاه

به جهد رانده ز تک مانده تنگ بسته‌کمر

نفس‌ گسیخته خوی ‌کرده ‌کج نهاده ‌کلاه

عرق نشسته به رویش چو بر سمن باران

غبار مانده به چهرش چو بر ثواب‌گناه

سپید گرد رهش برد و زلف غالیه‌گون

بسان سودهٔ‌ کافور تر به مشک سیاه

خطش به چهرهٔ رنگین چو مشک بر شنجرف

تنش به جامهٔ فاخر چو نقره در دیباه

چو پشت گردون در سجدهٔ خدیو جهان

به پیش رویش آن زلف‌ کرده پشت دوتاه

به غیر خط سیاهش برآن سپید رخان

ز مشک سوده ندیدم حصار خرمن ماه

نشسته از بریکران باد پای چو برق

دو اسبه تاخته ناگه دمان رسد از راه

بشارت آرد کآمد بشیر و برّه زدند

به گردش از دو طرف جوق جوق بنده و داه

ز بس به روی بشیر از در نیاز عیون

ز بس به راه برید از در نماز جباه

تمام جبهه بود هرکجا نهند قدم

تمام دیده بود هر کجا کنند نگاه

لبش پر آبله‌گردیده چون سپهر به شب

ز بس که بومه زدندش ز هرطرف به شفاه

یکیش ساغر می داده‌ کای بشیر بنوش

یکیش نقد روان بر ده‌ کای برید بخواه

ز هر کرانه‌ گروهی‌ گرفته دامن او

که ای بشیر چه داری خبر ز فتح هراه

به روزگار زمستان‌که آبها همه سنگ

چسان ز آب هری رود عبره‌ کرد سپاه

به فصل دی که ز سردی بنیم راه سخن

به سمع‌ کس نتواند رسیدن از افواه

ز بس برودت در طبع روزگار حرون

که منجمد شده قوهٔ نما به طبع‌گیاه

هرات راکه سپهری است بر فراز زمین

چسان ‌گرفت شهنشاه آسمان خرگاه

به مان آذر وکانون ‌که شعله درکانون

چنان فسرده نماید که شاخ سرخ ‌گیاه

هرات را که جهانیست در میان جهان

چسان ‌گشود مهین شهریار ملک پناه

به وقت بهمن‌ کز تیره جرم ابر مطیر

سپهر نیلی در بر کند پرند سیاه

هرات راکه بود قلعهٔ ستاره‌گرای

چسان نمود مسخر شه ستاره سپاه

بشیرگوید ای قوم تا نبیند کس

خبر فسانه شمارد به صدهزار گواه

مگر نه خسرو گیتی‌ستان محمدشاه

به سرش تاج سعادت بود ز فر آله

شکوه شاه همین بس ‌که از مهابت او

ز سومنات به عیوق رفت بانگ صلوه

نبرد شاه همین بس‌ که از صلابت او

فغان افغان بررفت تا به طارم ماه

نه شاه عرضهٔ شطرنج بود شاه هری

که می ز جای بجنبد ز بانگ شاهاشاه

چه مایه رنج و خطر برد شاه تا آورد

بر اوج تختهٔ دارش ز شیب تختهٔ‌ گاه

به مال و جاه عدو غره‌‌ گشت و غافل ازین

که مال او همه مارست و جاه او همه چاه

بلی چو بخت قرین نیست مال‌ گردد مار

بلی چو چرخ معین نیست جاه‌ گردد چاه

غریو توپ دژ آشوب از محال هری

گمان برم که فراتر شد از دیار فراه

نهیب شاه چنان تنگ‌کرد سینهٔ خصم

که می‌نداشت ز تنگی مجال‌گفتن آه

ز بس‌که بهر تماشای رزم خم شد چرخ

چو چرخ چاچی شاهش‌ نماند پشت دوتاه

همی به فرق ملک خود آهنین گفتی

فکنده سایه بلند آسمان به خرمن ماه

ستاره‌گریان از بیم مرگ هایاهای

زمانه خندان بر کار خصم قاهاقاه

عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازین

که نوک نیزهٔ شه مرگ را بود بنگاه

مجال جنبش از هیچ سو نداشت نسیم

ز بس هوا متراکم ز بانگ واویلاه

ز بیم شاه پر از نقش شاه بود جهان

به چشم خصم ولی بود در جهان یکتاه

چنان ز بیم ملک زردگشت چهر عدو

که‌کهرباش نیارست فرق‌کرد ازکاه

ز گرز شاه شد آشفته مغز خصم چنانک

نسیم ناخوش او مغز چرخ‌ کرد تباه

عجبترآنکه ز مغزش به خاک تخمی‌کاشت

که تا قیامت مجنون دمد به جای‌ گیاه

خدنگ شاه چنان خود دوخت بر سر خصم

که‌ گفتی آنکه به فرقش شدست پوست‌ کلاه

ز بس‌که تندی شمشیر شاه جسم عدو

دوپاره‌‌گشت به یک ضرب و می نبود آگاه

مصاف بس که در آن پهنه ‌‌گرم بود نداشت

همی خبر پدر از پور و همره از همراه

سپاهیان ملک بر عدو چنان چیره

که شرزه شیردژ آگه به حمله بر روباه

ز تیر شاه‌که ده ده به یکدگر می‌دوخت

کسی نیافت‌ که پنجست خصم یا پنجاه

سپهر قلزم خوناب‌گشت و تیر ملک

در او به قوت بازو همی نمود شناه

چنان نهیب ملک‌کار تنگ‌کرد به خصم

که جز به سایهٔ تیغ اجل نیافت پناه

ز تیغ شاه مکافات یافت خصم آری

گناه را نه مگر دوزخست باد افراه

بلی به دوزخ تفتیده می‌بسوزد مرد

چو بنگریش جری بر به ارتکاب‌ گناه

ز چیره دستی شه خیره مرزبان هری

چنانکه غیرامانش نه روی ماند و نه راه

زمان زمان پی پوزش به بارگاه ملک

دوان دوان زهری صف به صف سپید و سیاه

وزیر شه بدل اسب داد پیل دمان

به هر بیاده ‌که آورد رخ به درگه شاه

جهانستان ملکا بدسگال سوز شها

تویی‌که پشت فلک در سجود تست دوتاه

هزار شکر خدا راکه از عنایت تو

جهانیان همه انباز راحتند و رفاه

به ویژه فارس که گویی بهشت را ماند

از آنکه راه ندارد به هیچ دل اکراه

یکی منم‌ که به میدان مدح‌گوی سخن

به صولجان بلاغت ربودم از اشباه

سوارگشته سرانگشت من به پشت قلم

بدان مثابه ‌که رویینه تن بر اسب سیاه

اگر نه خامهٔ من بود نظم عنین بود

هم او بسان سقنقور بر فزودش باه

شها جدا ز جنابت به حیرتم‌که مرا

چگونه روز شود هفته هفته ‌گردد ماه

چنان سپاه محن بر دلم هجوم آرد

که‌ گم شود تنم اندر میانه ‌گاه بگاه

ثنای شاه نیاری نمود قاآنی

به هرزه باد مپیما به خیره عمر مکاه

به هر بهار الا تا همی به قوت طبع

چو خون روان شود اندر عروق شاخ میاه

قوام بخت تو چندانکه در بسیط زمین

کهین غلام تو بر آسمان زند خرگاه

نهان گشت کردار فرزانگان

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برین روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکیزه از خانهٔ جمشید

برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بدند

سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ایوان ضحاک بردندشان

بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادویی

بیاموختشان کژی و بدخویی

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

 

توبه کردم ز خود و نامه اعمال دریدم

خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم

بی‌خیال تو نباشد نه قیامم نه قعودم

جلوه حسن تو دیدم طمع از خویش بریدم

تا که شد محو در انوار وجود تو وجودم

میکند تازه بتازه سپه حسن شهیدم

چشم و ابرو و لب و خال و خط تست شهودم

شیر مهرت بازل داده مرا دایه لطف

نرود تا با بد مهر تو بیرون ز وجودم

با تو در عیشم و عشرت همه سودم همه نورم

بی تو در رنجم و محنت همه آهم همه دودم

خود همه فقرم و حاجت همه بخلم همه حاجت

ز تو بخشایش وجودم ز تو سرمایه و سودم

جاهل و مرده بخود زنده و دانا بتو باشم

بخودم هیچ نباشم بتو باشم همه بودم

یکدم ار بگذردم بیتو سراپای زبانم

بگذرانم نفسی با تو سراسر همه سودم

روی بر رهگذر دوست باخلاص نهادم

بر ملک منزلت خویش بدینگونه فزودم

آنچه را علم گمان داشتم از سینه ستردم

عقده جهل بلا حول ولا قوه گشودم

هیچ بودم بخودم بود چو پندار وجودی

همه کشتم چو شدم بیخبر از بود و نبودم

توبه کردم ز خود و نامه اعمال دریدم

نیک اگر کشتم و گر بد همه را نیک درودم

عاشق ورندم و میخواره بگلبانگ علا لا

زاهد ار نیست چنین بنده چنینم که نمودم

سر بسر خواب پریشان بود این عالم فانی

بهر جمعیت دل نالهٔ بیهوده سرودم

فیض را نعمت بسیار چو دادی مددی کن

تا کند شکر عطایای تو بر رغم حسودم

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

دری دگر زدن اندیشه تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

که سرفرازی عالم در این کله دانست

بر آستانه میخانه هر که یافت رهی

ز فیض جام می اسرار خانقه دانست

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان

چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم

چنان گریست که ناهید دید و مه دانست

حدیث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان

چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر

نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست


من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی

رواق منظر چشم من آشیانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که این مفرح یاقوت در خزانه توست

به تن مقصرم از دولت ملازمتت

ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار

که توسنی چو فلک رام تازیانه توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

از این حیل که در انبانه بهانه توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست