نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد

گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد

مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد

می‌ندهد او به جان گرانمایه بوسه‌ای

پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد

چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر

هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد

معدوم شیء گوید اگر نقطهٔ دلم

جز نام از خیال دهانش نشان دهد

مردی محال گوی بود آنکه بی خبر

یک موی فی‌المثل خبر از آن میان دهد

چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد

از روی خود زکات به هفت آسمان دهد

افتاد در غروب و فروشد خجل زده

تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد

در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او

گر زلف او مرا سر مویی امان دهد

ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست

هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد

گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست

آخر به ترک مست که تیر و کمان دهد

از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم

صد توبهٔ درست به یک پاره نان دهد

آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت

امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حکام ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر در ارباب بی‌مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید

ترک گدایی مکن که گنج بیابی

از نظر ره روی که در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید


عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

در میان پرده خون عشق را گلزارها

عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق

ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها

عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن

تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف

چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها


بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو

بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو

نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو

یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان

تا شب همگان عریان با یار در آب جو

یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم

مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا

گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم

افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو

چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده

قویثز می کناکیمو سیمیر ابرالالو

یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی

من زارک من صحو ایاک و ایاه

ای فارس این میدان می‌گرد تو سرگردان

آخر نه کم از چرخی در خدمت آن مه رو

پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی

بی‌نخوت و ناموسی این دم دل ما را جو

ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی

اسکرت کما تدری من سکرک لا تصحو

واها سندی واها لما فتحت فاها

ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو

ای چون نمکستانی اندر دل هر جانی

هر صورت را ملحی از حسن تو ای مرجو

چیزی به تو می‌ماند هر صورت خوب ار نی

از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو

گر خلق بخندندم ور دست ببندندم

ور زجر پسندندم من می‌نروم زین کو

از مردم پژمرده دل می‌شود افسرده

دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو

بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد

گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو

قوم خلقو بورا قالو شططا زورا

فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا

این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالاجو

جز ریش ندارد او نامش چه کنم ریشو

خامش کن خامش کن از گفته فرامش کن

هین بازمیا این سو آن سو پر چون تیهو

دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

صراحی می ناب و سفینه غزل است

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است

پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس

ملالت علما هم ز علم بی عمل است

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب

جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان

که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است

دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت

ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش

چنین که حافظ ما مست باده ازل است