نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک

بدین نوید که باد سحرگهی آورد

بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان

در این جهان ز برای دل رهی آورد

همی‌رویم به شیراز با عنایت بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد

بسا شکست که با افسر شهی آورد

چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه

چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد

رساند رایت منصور بر فلک حافظ

که التجا به جناب شهنشهی آورد


چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش

قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش

بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش

سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی

همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش

برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را

مثال نحن اعطیناک بر محروم سائل کش

جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن

نظر را بر مشارق زن خرد را در مسائل کش

چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بی‌حد

چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل کش

سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد

چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش

شراب کاس کیکاووس ده مخمور عاشق را

دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش

به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن

قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش

اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتأسوا

قتول عشق حسنت را از این مقتل به قاتل کش

اگر کافردلست این تن شهادت عرضه کن بر وی

وگر بی‌حاصلست این جان چه باشد توش به حاصل کش

کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن

تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش

زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی

اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش

تمامش کن هلا حالی که شاه حالی و قالی

کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش

گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما

چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم

آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم

آن کمیت عربی را که فلک پیمای است

وقت زین است و لگام است چرا ننگیزیم

خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه

شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم

در زندان جهان را به شجاعت بکنیم

شحنه عشق چو با ماست ز کی پرهیزیم

زنگیان شب غم را همه سر برداریم

زنگ و رومی چه بود چون به وغا یستیزیم

قدح باده نسازیم جز از کاسه سر

گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم

ز آخور ثور برانیم سوی برج اسد

چو اسد هست چه با گله گاو آمیزیم

اندر این منزل هر دم حشری گاو آرد

چاره نبود ز سر خر چو در این پالیزیم

موج دریای حقایق که زند بر که قاف

زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم

بدر ما راست اگر چه چو هلالیم نزار

صدر ما راست اگر چه که در این دهلیزیم

گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم

که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم

وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما

سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم

گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما

روی ناشسته و آلوده و بی‌تمییزیم

آهوان تبتی بهر چرا آمده‌اند

زانک امروز همه مشک و عبر می بیزیم

چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم

ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم

تاب خورشید ازل بر سر ما می تابد

می زند بر سر ما تیز از آن سرتیزیم

طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر

روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم

تا دفتر خیال تو در پیش چشم ماست

چون ساعدت مساعد آنست رشته‌ایم

در خون خود، که عاشق آن دست گشته‌ایم

در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک

کو را به آب دیدهٔ خونین سرشته‌ایم

گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان

خط به خون که روز فراقت نبشته‌ایم

بی‌خار محنتی نگذارد زمین دل

تخم محبت تو، که در سینه کشته‌ایم

تا دفتر خیال تو در پیش چشم ماست

طومار فکر این دگران در نوشته‌ایم

ما را مبصران به نزاری ز موی تو

فرقی نمی‌کنند، که باریک رشته‌ایم

بگذاشتیم قصه، تمنای ما ز تو

کمتر ز بوسه‌ای نبود، گر فرشته‌ایم

دل بسته‌ایم، در سر زلف تو گر چه خلق

پنداشتند کز سر آن در گذشته‌ایم

وقتی ز اوحدی اثری بود پیش ما

اکنون ز اوحدی اثری هم نهشته‌ایم

با ما رقیب سرد تو گر گرمییی کند

از دودمان چه غم؟ که به آتش سرشته‌ایم

اشارت کرد تا گلگون کشیدند

بت پر شکوه ماه پر شکایت

گل خوش لهجه سرو خوش عبارت

سر و سرکردهٔ نازک مزاجان

رواج‌آموز کار بی رواجان

نمک پاش جراحتهای ناسور

ز سر تا پا نمک شیرین پرشور

گره در گوشهٔ ابرو فکنده

دهان تنگ بسته راه خنده

مزاجی با تعرض دیر خرسند

عتابی با عبارت سخت پیوند

به رفتن زود خیز و گرم مایه

چو دانا در بنای سست پایه

اشارت کرد تا گلگون کشیدند

ز مشکو رخت در بیرون کشیدند

برون آمد ز مشک و دل پر از جوش

نهانش سد هزاران زهر در نوش

به خاصان گفت مگذارید زنهار

که دیگر باشدم اینجا سر وکار

ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ

برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ

ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی

برون آرید از این در کشته مشکوی

که از ما بر عزیزان تنگ شد جای

نمی‌بینیم بودن را در آن رای

کنیزانی کلید گنج در مشت

غلامان قوی دست قوی پشت

درون رفتند و درها بر گشادند

متاع خانه‌ها بیرون نهادند

مقیمان حرم کاین حال دیدند

به یکبار از حرم بیرون دویدند

که ای سرخیل ما شیرین بدخوی

متاب از ما چنین یکبارگی روی

که‌ای بدخوی ما شیرین خود رای

مکش از ما چنین یکبارگی پای

نه آخر خود خس این آستانیم

چرا بر خاطرت زینسان گرانیم

نه آخر عزت داغ تو داریم

چرا زینگونه در پیش تو خواریم

شدی خوش زود سیر از دوستداری

مکن کاین نیست جز بی اعتباری

زدی خوش زود پا بر آشنایی

مکن کاین نیست غیر از بی‌وفایی

تو در اول به یاری خوش دلیری

ولی بسیار یار زود سیری

تودر آغاز یاری سخت یاری

ولی آخر عجب بی اعتباری

نمی‌باید به مردم آشنایی

چو کردی چیست بی موجب جدایی

محبت کو مروت کو وفا کو

و گر داری نصیب جان ما کو

شکر لب گفت آری اینچنین است

ولی گویا گناه این زمین است

من اول کآمدم بودم وفا کیش

دگرگون کردم اینجا عادت خویش

من اول کآمدم بودم وفادار

در اینجا سر برآوردم بدین کار

شما گویا ندارید این مثل یاد

که باشد دزد طبع آدمیزاد

به جرم این که در طبعم وفا نیست

به طعنم اینچنین کشتن روا نیست

اگر می‌بود عیبی بی‌وفایی

نمی‌کرد از شما خسرو جدایی

نه شیرین این بنا از نو نهادست

که این آیین بد خسرو نهاده‌ست

به خسرو طعنه باید زد نه بر من

نمی‌دانستم اینها من در ارمن

پس آنگه خیرباد یک به یک کرد

به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد

نمک می‌ریخت از لعل نمک ریز

وزان در دیده‌ها می‌شد نمک بیز

ز دنبال وداع گریه آلود

فرو بارید اشک حسرت اندود

که ما رفتیم گو با دلبر تو

بیا بنشین به عیش و ناز خسرو

بگوییدش به عیش و ناز می‌باش

ولیکن گوش بر آواز می‌باش

چو لختی گفت اینها جست از جای

نهاد اندر رکاب پارگی پای

به خسرو جنگ در پیوسته می‌راند

گهی تند و گهی آهسته می‌راند

خود اندر پیش و آن پوشیده رویان

سراسیمه ز پی تازان و پویان

بلی آنرا که اندوهیست در پی

نمی‌داند که چون ره می‌کند طی

همی‌داند که افتد پیش و راند

چه داند تا که آید یا که ماند

براند القصه تا آن دشت و کهسار

به خرمن دید گل سنبل به خروار

هوایی چون هوای طبع عاشق

مزاجش را هوایی بس موافق

لبش را عهد نوشد با شکر خند

نگه را تازه شد با غمزه پیوند

ز چشم خوابناکش فتنه بر جست

به خدمتکاری قدش کمربست

دوان شد ناز در پیش خرامش

نیازی بود در هر نیم گامش

غرور آمد که عشقی دیدم از دور

اگر دارد ضرورت حسن مزدور

در اندیشید شیرین با دل خویش

که جانی با هزار اندیشه در پیش

چها می‌گویدم طبع هوسناک

به فکر چیست باز این حسن بی باک

طبیعت مستعد ناز می‌یافت

در ناز و کرشمه باز می‌یافت

نسیمی کآمدی زان دشت و راغش

ز بوی عشق پر کردی دماغش

اگر بر گل اگر بر لاله دیدی

نهانی از خودش در ناله دیدی

ز هر برگی در آن دشت شکفته

نیازی یافتی با خود نهفته

ز لعلش کاروان قند سر کرد

به همزادان خود لب پر شکر کرد

که اینجا خوش فرود آمد دل من

از این خاک است پنداری گل من

عجب دامان کوه دلنشینی‌ست

سقاه اله چه خرم سرزمینی‌ست

همیشه ساحت او جای من باد

بساط او نشاط افزای من باد