نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی

نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را

چونک بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای دام ابد نهاده‌ای

بند کی سخت می‌کنی بند کی باز می‌کنی

عاشق بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی

بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی

گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری

گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی

طبل فراق می‌زنی نای عراق می‌زنی

پرده بوسلیک را جفت حجاز می‌کنی

جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را

از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی

پرده چرخ می‌دری جلوه ملک می‌کنی

تاج شهان همی‌بری ملک ایاز می‌کنی

عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود

اینک به صورتی شدی این به مجاز می‌کنی

گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را

صورت سکه گر کنی آن پی گاز می‌کنی

غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند

در کنف غنای او ناله آز می‌کنی

فما اغنی التشبث للسکاری

نسیت الیوم من عشقی صلاتی

فلا ادری عشائی من غداتی

فوجهک سیدی! شمسی و بدری

و نثری منک یاقوت الزکاة

نداک سکرة الارواح طرا

و فی لقیاک طاعء کل ناتی

لقد نهج الهوی منهاج کبد

فضاعت فی مناهجه ثباتی

و ادنی ما لقینا فی هواه

حیوة فی حیوة فی حیات

تشبثنا باذیال کرام

باید تایبات آیبات

فما اغنی التشبث للسکاری

و ما النتفعوا بیات النجاة

و انی الاستقامة والتوقی

لقلب بعد شرب المنکرات؟!

کرامت‌ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند

الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین

خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین

کسی کز نام او بر بحر بی‌کشتی عبر یابی

چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین

کرامت‌ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند

به ذات حق کز آن دارد هماره عار شمس الدین

یکی غاری است کاندر وی ز سر سرها وحی است

برون غار حق حارس درون غار شمس الدین

ز جسم و روح‌ها بگذر حجاب عشق هم بردر

دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین

ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف

و طرفی جنه الاسرار من انوار شمس الدین

قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من

از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین

ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او

ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین

بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد

به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین

به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او

مپندار از سر نخوت تویی بس زار شمس الدین

به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت

وگر نه خود کی یارد آن که باشد یار شمس الدین

زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می کردم

که آن روزی که می گفتم بد این جا پار شمس الدین

خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی

مگر از لطف بی‌پایان وز هنجار شمس الدین

شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز

مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین

عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او

شوم مست و همی‌گویم که من خمار شمس الدین

که بخت من چنان خفته‌ست که بیداری ندارد رو

مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین

نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم

ز لوح سرها واقف و زان هشیار شمس الدین

بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید

ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین

یکی جوبار روحانی است که جان‌ها جان از او یابند

شده حاکم به کلیه بر آن جوبار شمس الدین

سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم

علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین

و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه

و احیی الروح مجانا لمن ادرار شمس الدین

فروحی خط اقرارا برق الف اقرار

و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین

هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا

علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین

ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما

فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت

هیهات از این گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

از دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

دور از رخت این خسته رنجور نماندست

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ریز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعیه سور نماندست


پیاده بدین سان ز پرده سرای

چو خورشید تابنده شد ناپدید

در حجره بستند و گم شد کلید

پرستنده شد سوی دستان سام

که شد ساخته کار بگذار گام

سپهبد سوی کاخ بنهاد روی

چنان چون بود مردم جفت جوی

برآمد سیه چشم گلرخ به بام

چو سرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار

پدید آمد آن دختر نامدار

دو بیجاده بگشاد و آواز داد

که شاد آمدی ای جوانمرد شاد

درود جهان آفرین بر تو باد

خم چرخ گردان زمین تو باد

پیاده بدین سان ز پرده سرای

برنجیدت این خسروانی دو پای

سپهبد کزان گونه آوا شنید

نگه کرد و خورشید رخ را بدید

شده بام از آن گوهر تابناک

به جای گل سرخ یاقوت خاک

چنین داد پاسخ که ای ماه چهر

درودت ز من آفرین از سپهر

چه مایه شبان دیده اندر سماک

خروشان بدم پیش یزدان پاک

همی خواستم تا خدای جهان

نماید مرا رویت اندر نهان

کنون شاد گشتم به آواز تو

بدین خوب گفتار با ناز تو

یکی چارهٔ راه دیدار جوی

چه پرسی تو بر باره و من به کوی

پری روی گفت سپهبد شنود

سر شعر گلنار بگشاد زود

کمندی گشاد او ز سرو بلند

کس از مشک زان سان نپیچد کمند

خم اندر خم و مار بر مار بر

بران غبغبش نار بر نار بر

بدو گفت بر تاز و برکش میان

بر شیر بگشای و چنگ کیان

بگیر این سیه گیسو از یک سوم

ز بهر تو باید همی گیسوم

نگه کرد زال اندران ماه روی

شگفتی بماند اندران روی و موی

چنین داد پاسخ که این نیست داد

چنین روز خورشید روشن مباد

که من دست را خیره بر جان زنم

برین خسته دل تیز پیکان زنم

کمند از رهی بستد و داد خم

بیفگند خوار و نزد ایچ دم

به حلقه درآمد سر کنگره

برآمد ز بن تا به سر یکسره

چو بر بام آن باره بنشست باز

برآمد پری روی و بردش نماز

گرفت آن زمان دست دستان به دست

برفتند هر دو به کردار مست

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرون دست شاخ بلند

سوی خانهٔ زرنگار آمدند

بران مجلس شاهوار آمدند

بهشتی بد آراسته پر ز نور

پرستنده بر پای و بر پیش حور

شگفت اندرو مانده بد زال زر

برآن روی و آن موی و بالا و فر

ابا یاره و طوق و با گوشوار

ز دینار و گوهر چو باغ بهار

دو رخساره چون لاله اندر سمن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

همان زال با فر شاهنشهی

نشسته بر ماه بر فرهی

حمایل یکی دشنه اندر برش

ز یاقوت سرخ افسری بر سرش

همی بود بوس و کنار و نبید

مگر شیر کو گور را نشکرید

سپهبد چنین گفت با ماه‌روی

که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی

منوچهر اگر بشنود داستان

نباشد برین کار همداستان

همان سام نیرم برآرد خروش

ازین کار بر من شود او بجوش

ولیکن نه پرمایه جانست و تن

همان خوار گیرم بپوشم کفن

پذیرفتم از دادگر داورم

که هرگز ز پیمان تو نگذرم

شوم پیش یزدان ستایش کنم

چو ایزد پرستان نیایش کنم

مگر کو دل سام و شاه زمین

بشوید ز خشم و ز پیکار و کین

جهان آفرین بشنود گفت من

مگر کاشکارا شوی جفت من

بدو گفت رودابه من همچنین

پذیرفتم از داور کیش و دین

که بر من نباشد کسی پادشا

جهان آفرین بر زبانم گوا

جز از پهلوان جهان زال زر

که با تخت و تاجست وبا زیب و فر

همی مهرشان هر زمان بیش بود

خرد دور بود آرزو پیش بود

چنین تا سپیده برآمد ز جای

تبیره برآمد ز پرده‌سرای

پس آن ماه را شید پدرود کرد

بر خویش تار و برش پود کرد

ز بالا کمند اندر افگند زال

فرود آمد از کاخ فرخ همال