نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

برفتند بیدار کارآگهان

برآمد برین روزگار دراز

زمانه به دل در همی داشت راز

فریدون فرزانه شد سالخورد

به باغ بهار اندر آورد گرد

برین گونه گردد سراسر سخن

شود سست نیرو چو گردد کهن

چو آمد به کاراندرون تیرگی

گرفتند پرمایگان خیرگی

بجنبید مر سلم را دل ز جای

دگرگونه‌تر شد به آیین و رای

دلش گشت غرقه به آزاندرون

به اندیشه بنشست با رهنمون

نبودش پسندیده بخش پدر

که داد او به کهتر پسر تخت زر

به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین

فرسته فرستاد زی شاه چین

فرستاد نزد برادر پیام

که جاوید زی خرم و شادکام

بدان ای شهنشاه ترکان و چین

گسسته دل روشن از به گزین

ز نیکی زیان کرده گویی پسند

منش پست و بالا چو سرو بلند

کنون بشنو ازمن یکی داستان

کزین گونه نشنیدی از باستان

سه فرزند بودیم زیبای تخت

یکی کهتر از ما برآمد به بخت

اگر مهترم من به سال و خرد

زمانه به مهر من اندر خورد

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

نزیبد مگر بر تو ای پادشاه

سزد گر بمانیم هر دو دژم

کزین سان پدر کرد بر ما ستم

چو ایران و دشت یلان و یمن

به ایرج دهد روم و خاور به من

سپارد ترا مرز ترکان و چین

که از تو سپهدار ایران زمین

بدین بخشش اندر مرا پای نیست

به مغز پدر اندرون رای نیست

هیون فرستاده بگزارد پای

بیامد به نزدیک توران خدای

به خوبی شنیده همه یاد کرد

سر تور بی‌مغز پرباد کرد

چو این راز بشنید تور دلیر

برآشفت ناگاه برسان شیر

چنین داد پاسخ که با شهریار

بگو این سخن هم چنین یاد دار

که ما را به گاه جوانی پدر

بدین گونه بفریفت ای دادگر

درختیست این خود نشانده بدست

کجا آب او خون و برگش کبست

ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی

بباید بروی اندر آورد روی

زدن رای هشیار و کردن نگاه

هیونی فگندن به نزدیک شاه

زبان‌آوری چرب گوی از میان

فرستاد باید به شاه جهان

به جای زبونی و جای فریب

نباید که یابد دلاور شکیب

نشاید درنگ اندرین کار هیچ

کجا آید آسایش اندر بسیچ

فرستاده چون پاسخ آورد باز

برهنه شد آن روی پوشیده‌راز

برفت این برادر ز روم آن ز چین

به زهر اندر آمیخته انگبین

رسیدند پس یک به دیگر فراز

سخن راندند آشکارا و راز

گزیدند پس موبدی تیزویر

سخن گوی و بینادل و یادگیر

ز بیگانه پردخته کردند جای

سگالش گرفتند هر گونه رای

سخن سلم پیوند کرد از نخست

ز شرم پدر دیدگان را بشست

فرستاده را گفت ره برنورد

نباید که یابد ترا باد و گرد

چو آیی به کاخ فریدون فرود

نخستین ز هر دو پسر ده درود

پس آنگه بگویش که ترس خدای

بباید که باشد به هر دو سرای

جوان را بود روز پیری امید

نگردد سیه‌موی گشته سپید

چه سازی درنگ اندرین جای تنگ

که شد تنگ بر تو سرای درنگ

جهان مرترا داد یزدان پاک

ز تابنده خورشید تا تیره خاک

همه برزو ساختی رسم و راه

نکردی به فرمان یزدان نگاه

نجستی به جز کژی و کاستی

نکردی به بخشش درون راستی

سه فرزند بودت خردمند و گرد

بزرگ آمدت تیره بیدار خرد

ندیدی هنر با یکی بیشتر

کجا دیگری زو فرو برد سر

یکی را دم اژدها ساختی

یکی را به ابر اندار افراختی

یکی تاج بر سر ببالین تو

برو شاد گشته جهان‌بین تو

نه ما زو به مام و پدر کمتریم

نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم

ایا دادگر شهریار زمین

برین داد هرگز مباد آفرین

اگر تاج از آن تارک بی‌بها

شود دور و یابد جهان زو رها

سپاری بدو گوشه‌ای از جهان

نشیند چو ما از تو خسته نهان

و گرنه سواران ترکان و چین

هم از روم گردان جوینده کین

فراز آورم لشگر گرزدار

از ایران و ایرج برآرم دمار

چو بشنید موبد پیام درشت

زمین را ببوسید و بنمود پشت

بر آنسان به زین اندر آورد پای

که از باد آتش بجنبد ز جای

به درگاه شاه آفریدون رسید

برآورده‌ای دید سر ناپدید

به ابر اندر آورده بالای او

زمین کوه تا کوه پهنای او

نشسته به در بر گرانمایگان

به پرده درون جای پرمایگان

به یک دست بربسته شیر و پلنگ

به دست دگر ژنده پیلان جنگ

ز چندان گرانمایه گرد دلیر

خروشی برآمد چو آوای شیر

سپهریست پنداشت ایوان به جای

گران لشگری گرد او بر به پای

برفتند بیدار کارآگهان

بگفتند با شهریار جهان

که آمد فرستاده‌ای نزد شاه

یکی پرمنش مرد با دستگاه

بفرمود تا پرده برداشتند

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو چشمش به روی فریدون رسید

همه دیده و دل پر از شاه دید

به بالای سرو و چو خورشید روی

چو کافور گرد گل سرخ موی

دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم

کیانی زبان پر ز گفتار نرم

نشاندش هم آنگه فریدون ز پای

سزاوار کردش بر خویش جای

بپرسیدش از دو گرامی نخست

که هستند شادان دل و تن‌درست

دگر گفت کز راه دور و دراز

شدی رنجه اندر نشیب و فراز

فرستاده گفت ای گرانمایه شاه

ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه

ز هر کس که پرسی به کام تواند

همه پاک زنده به نام تواند

منم بنده‌ای شاه را ناسزا

چنین بر تن خویش ناپارسا

پیامی درشت آوریده به شاه

فرستنده پر خشم و من بیگناه

بگویم چو فرمایدم شهریار

پیام جوانان ناهوشیار

بفرمود پس تا زبان برگشاد

شنیده سخن سر به سر کرد یاد

فریدون بدو پهن بگشاد گوش

چو بشنید مغزش برآمد به جوش

فرستاده را گفت کای هوشیار

بباید ترا پوزش اکنون به کار

که من چشم از ایشان چنین داشتم

همی بر دل خویش بگذاشتم

که از گوهر بد نیاید مهی

مرا دل همی داد این آگهی

بگوی آن دو ناپاک بیهوده را

دو اهریمن مغز پالوده را

انوشه که کردید گوهر پدید

درود از شما خود بدین سان سزید

ز پند من ار مغزتان شد تهی

همی از خردتان نبود آگهی

ندارید شرم و نه بیم از خدای

شما را همانا همین‌ست رای

مرا پیشتر قیرگون بود موی

چو سرو سهی قد و چون ماه روی

سپهری که پشت مرا کرد کوز

نشد پست و گردان بجایست نوز

خماند شما را هم این روزگار

نماند برین گونه بس پایدار

بدان برترین نام یزدان پاک

به رخشنده خورشید و بر تیره خاک

به تخت و کلاه و به ناهید و ماه

که من بد نکردم شما را نگاه

یکی انجمن کردم از بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

بسی روزگاران شدست اندرین

نکردیم بر باد بخشش زمین

همه راستی خواستم زین سخن

به کژی نه سر بود پیدا نه بن

همه ترس یزدان بد اندر میان

همه راستی خواستم در جهان

چو آباد دادند گیتی به من

نجستم پراگندن انجمن

مگر همچنان گفتم آباد تخت

سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت

شما را کنون گر دل از راه من

به کژی و تاری کشید اهرمن

ببینید تا کردگار بلند

چنین از شما کرد خواهد پسند

یکی داستان گویم ار بشنوید

همان بر که کارید خود بدروید

چنین گفت باما سخن رهنمای

جزین است جاوید ما را سرای

به تخت خرد بر نشست آزتان

چرا شد چنین دیو انبازتان

بترسم که در چنگ این اژدها

روان یابد از کالبدتان رها

مرا خود ز گیتی گه رفتن است

نه هنگام تندی و آشفتن است

ولیکن چنین گوید آن سالخورد

که بودش سه فرزند آزاد مرد

که چون آز گردد ز دلها تهی

چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی

کسی کو برادر فروشد به خاک

سزد گر نخوانندش از آب پاک

جهان چون شما دید و بیند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

کزین هر چه دانید از کردگار

بود رستگاری به روز شمار

بجویید و آن توشهٔ ره کنید

بکوشید تا رنج کوته کنید

فرستاده بشنید گفتار اوی

زمین را ببوسید و برگاشت روی

ز پیش فریدون چنان بازگشت

که گفتی که با باد انباز گشت

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

در هوایت بی‌قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند

جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود

تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح

زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو عیدوارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز بعد

روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب


به شعر خاطر عطار را دم عیسی است

خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما

که هست عرصهٔ بی‌دولتی سرای فنا

ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد

طریق دولت دل بسته شد به سد جفا

هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو

زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما

چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما

نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا

چگونه نافه‌گشایی کند صبا به سحر

سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا!

هزار نامهٔ حاجت فرو فرستادم

به سوی عرش به دست کبوتران دعا

نه یک کبوتر از آن نامه‌ام جواب آورد

نه شد دلم به مراد تمام کامروا

منم که هر شب پهنای این گلیم به من

سیه گلیم فلک می‌نماید از بالا

هزار بازی شیرین سپهر بازیگر

که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا

چو نقطه‌ای است قضا ساکنم به یک حرکت

که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا

به های‌های نیارم گریستن که فلک

به های‌هوی درآید ز اشک من عمدا

ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمهٔ چشم

به مد و جزر یکی شد دل من و دریا

محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم

که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا

سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم

که روز و شب به زر و سیم می‌کنم سودا

ز خون دل همه اشک چو سیم می‌ریزم

که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا

مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود

اگر مرا به غم خویشتن کنند رها

ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی

که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا

ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست

ز چرب‌دستی گردون درآمدیم ز پا

نه مونسی که شب انس او دهد نوری

نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا

که را به دست شود یک رفیق یکتادل

که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا

به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری

تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا

اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود

که پردهٔ زربفت شب به تیغ قبا

وگرچه خوانچهٔ خورشید دایم است ولیک

چه فایده که همه خود همی خورد تنها

وگرچه کاسهٔ زرین ماه می‌بینی

سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا

چو داس ماه نو از بهر آن همی‌آید

که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا

گیاه می‌دمد از خاک گور و غم این است

که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا

چو آسیا سر این خلق جمله در گردد

ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا

کدام میر اجل دیده‌ای که با او هم

اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا

کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو

که بر سرش بنگردید آسیای فنا

فرود حقهٔ چرخ و ورای مهرهٔ خاک

تو در میانهٔ این خوش بخفته اینت خطا

چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت

که خوش به شعبده‌ای مست خواب کرد تو را

صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک

ندید روی کسی تا نیافت آب صفا

ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک

که معتدل‌تر ازین نیست هیچ آب و هوا

بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق

چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا

به وقت صبح فرو میری و عجب این است

که زنده‌دل شوی از یک دروغ طال بقا

ز سر سینهٔ خود دم مزن ز پرده برون

که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا

ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری

از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا

اسیر چون و چرایی ز کار پر علت

ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا

میان بیشهٔ بی علتی چرا مطلب

که آن ستور بود که فرو شود به چرا

اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر

که بر خدایی او هست ذره ذره گوا

ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری

که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا

در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند

نه ذره راست محل و نه سایه را یارا

اگر کمال طلب می‌کنی چو کار افتاد

قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا

چو پیر گشتی و گهوارهٔ تو آمد گور

چو کودکان دغل‌باز تا به کی ز دغا

از آن به پیری در گاهواره خواهی شد

که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا

بدان خدای که در آفتاب معرفتش

به ذره‌ای نرسد عقل جملهٔ عقلا

که پختگان ره و کاملان موی شکاف

چو طفلکان به شیرند در طریق فنا

چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی‌خسبند

تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا

نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد

چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا

چو زار ناله کند جمله شب از سر درد

هزار درد بیفزایدش به بوی دوا

به صبح از سر منقار قطرهٔ خونش

فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا

اگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسی آن به

که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا

اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز

پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا

وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال

تفاوتی نکند پیش چشم نابینا

چو روز روشن خفاش در شب تیره است

ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا

کسی که چشمهٔ خورشید را ندارد چشم

جهان هر آینه مشغول داردش به سها

نفس مزن نفسی و خموش ای عطار

که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا

اگر دمی به خموشی تو را میسر شد

زعم ر قسم تو آن است روز عرض جزا

وگر بمیری از این زندگی بی حاصل

به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا

به شعر خاطر عطار را دم عیسی است

از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا

گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی

ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا

ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی

نظیر این گهر اندر خزانهٔ شعرا

بزرگوار خدایا مرا مسوز که من

در اشتیاق درت پخته‌ام بسی سودا

گناه کرده‌ام و زیر پرده داشته‌ام

تو هم به پردهٔ فضلت بپوش روز لقا

ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد

به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا

زبان که از پی ذکر توام همی بایست

به شعر بیهده فرسود چون زبان درا

هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است

مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا

ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم

به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا

در آن زمان بر خویشم رسان که می‌گویم

میان سجده که سبحان ربی الاعلی

به ‌کو توالی آن دز درون آن ددگان

سخن‌گزافه چه رانی ز خسروان‌کهن

یکی ز شوکت شاه جهان‌سرای سخن

بخوانده‌ایم بسی بار نامهای قدیم

بدیده‌ایم بسی‌کار نامهای کهن

نه از قیاصره خواندیم نز کیان عجم

نه از دیالمه خواندیم نز ملوک یمن

چنین مناقب فرخنده‌کز خدیو زمان

چنین مآثر شایسته کز کیای زمن

مهین خدیو محمد شه آفتاب ملوک

سپهر عزّ و معالی جهان فهم و فطن

هزار لجه نهنگست در یکی خفتان

هزار بیشه هژبرست در یکی جوشن

به‌گاه‌کینه نبیند سراب از دریا

به وقت وقعه نداند حریر از آهن

کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون

کشد سپاه اگر فرودین اگر بهمن

بزرگ همت او خرد دیده ملک جهان

فراخ دولت او تنگ‌کرده جای حزن

کدام جامه‌که از تیغ او نگشت فبا

کدام لامه‌که از تیر او نگشت‌کفن

کجا نشسته بود او ستاده است پشین‌

کجا سواره بود او پیاده است پشن

ز بانگ‌کوس چنان اندر اهتزاز آید

که هوش پارسیان از سرود اورامن

یکی دوگوش فراده بدین چکامهٔ نغز

که‌کارنامه شاهست و بارنامه من

به سال پنجه و اند از پس هزار و دویست

چوکرد آهوی خاور به برج شیر وطن

به عزم چالش افغان خدا ز ری به هرات

سپه‌کشید و برانگیخت عزم را توسن

مگو سپاه‌ که یک بیشه شیر جوشن‌پوش

مگو سپاه‌ که یک پهنه پیل بیلک‌زن

بساطشان همه هنگام خواجگی میدان

قماطشان همه هنگام‌کودکی جوشن

هزار بختی سرمست و هرکدام به شکل

چو زورقی‌ که ازو چار لنگرست آون

فراز هریک زنبوره برکشیده زفیر

چو اژدری که گشاید ز بوقبیس دهن

نود عرادهٔ‌گردنده توپ قلعه‌گشای

چنان‌ که بر کتف باد سدی از آهن

دمیده از دم هر توپ دود قیراندود

چنان‌که باد سیاه ازگلوی اهریمن

درخش آینه پیدا ز پشت پیل چنانک

ز اوج ‌گنبد خاکستری عروس ختن

دوگوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش

چو نوک نیزهٔ بیژن ز خون نستیهن‌

ز کوه و دشت چنان در‌گذشت موکب شاه

که ازکریوهٔ ‌کهسار سیل بنیان‌کن

همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو

همه ز تندی و تیزی به کوه چون پازن

رسید تا به ‌در حصن غوریان‌ که به‌ خاک

نیافریده چنو قلعه قادر ذوالمن

دروب او همه چون پنجهٔ قضا مبرم

بروج او همه چون بارهٔ بقا متقن

بزرگ بار خدا گفتیی به روی زمین

بیافریده یکی آسمان ز ریماهن

نه ‌بس شکفت که همچون ‌ستاره در تدویر

هزار گنبد دوارگنجدش به ثخن

هزار پهلو پولاد خای پتیاره

گزیده بهر حراست در آن حصار سکن

درشت هیکل‌ و عفریت‌خوی‌ و کژمژگوی

سطبرساعد و باریک‌ساق و زفت‌بدن

زمخت‌ سیرت و زنجیرخای و ناهنجار

وقیح‌صورت و مویین‌لباس و رویین‌تن

کهین برادر دستور مرزبان هرات

مُشمّر از درکینش دو دست تا آرن

به ‌کو توالی آن دز درون آن ددگان

چنان عزیزکه عزی درون خیل شمن

سران شاه به فرمان شاه پرّه زدند

چو لشکر اجل آن باره را به پیرامن

حصاریان پلنگینه خوی ‌کوه جگر

ز بهر رزم فروچیده عزم را دامن

ز چیرگی همه مانند سیل درکهسار

ز خیرگی همه مانند دود درگلخن

جهنده از بر پیکان چو مرغ از مضراب

رمنده از دم خنجر چو گوی از محجن

همه هژبر به ‌چنگ و همه دلیر به جنگ

همه معارک‌جوی و همه بلارک‌زن

به پیش بیلک برّنده دیده ‌کرده هدف

به پیش ناوک درنده سینه‌کرده مجن

وزین‌کرانه هژبرافکنان لشکر شاه

سطبریال و قوی‌بال وگردو شیرشکن

به چشمشان خم شمشیر ابروی دلدار

به گوششان غو شیپور نغمهٔ ارغن

به دشنه تشنه چو طایف به چشمهٔ زمزم

به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن‌

پرند هندی ترکان نمودی از پس‌گرد

چو در شبان سیاه از سپهر عقد پرن

هوای معرکه از گرد راه و چوبهٔ تیر

نمود چون ‌کتف خار پشت و پر زغن

رمیده از فزع توپ اهل باره چنانک

گزندگان هوام از بخور قردامن

ز زخم توپ و آشوب شهریار جهان

ز بسکه شد در و دیوار باره پر روزن

نمودی از پس آن باره گرد موکب شاه

چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرویزن

به‌کوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ

که حصن نای به مسعود و چاه بر بیژن

جریح ‌گشته سباه و سلیح ‌گشته تباه

روان ز جسم روان ‌گشته و توان ز تون

چه‌ گفت‌ گفت چه جوشیم در هلاکت جان

چه ‌گفت‌ گفت چه‌ کوشیم در فلاکت تن

گیاه نیست روان کش برند و روید باز

نه شاخ‌ گل‌ که به هر ساله بر دمد ز چمن

کنون علاج همینست و بس‌که برگیریم

به دست مصحف و تیغ افکنیم بر گردن

چو عجز و ذلت ما دید و رنج و علت ما

ز جرم و زلت ما بگذرد خدیو زمن

زگفت او همه را چهره برشکفت چوگل

به آفرینش زبانها گشاده چون سوسن

به عجز یکسره برداشتند مصحف و تیغ

ز سر فکنده‌کله برکتف نهاده رسن

دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان

رس‌‌گشود و ضمان‌‌گشتشان ز خلق حسن

سه‌روز ماند و سپه‌خواند و زر و سیم‌فشاند

سپس به سوی حصار هرات راندکرن

یکی انیشهٔ مکارپیشه برد خبر

به مرزبان هری‌کای همیشه یار محن

شه از ری آمد و بگرفت غوریان و پریر

به‌شاده آمد و در جاده‌جای داشت پرن

همی به چشم من آیدکه بامداد پگاه

هوا به برکند از گرد جامهٔ ادکن

ازین خبر دل افغان خدا چنان لرزید

که روز گرما در دست خلق بابیزن

بخواست مرکب و از جای‌جست‌و بست‌کمر

پی‌ گریز و به بدرود برگشاد دهن

خبر رسید به دستور جنگ دیدهٔ او

گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن

ز جای جست و بشد سوی مرزبان هری

که هان بمان و مینداز لجین را به لجن

اگر ز جنگ‌گریزی ز ننگ می‌مگریز

روی چگونه بدین مسکنت ازین مسکن

چسان علاج‌گریزی‌که نیست راه‌گریز

نیی‌ کلاغ و کبوتر که بر پری ز وکن

نه‌کرکسی‌که بپری ز شوق جانب غرب

همان ز غرب دگر ره ‌کنی به شرق وطن

گرفتم آنکه توانی ز چنگ شیر گریخت

گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن

ز چار سوی تو بربسته‌اند راه گریز

تو ابلهانه نمد زین نهاده برکودن

زکردهای خود انجام‌ کار چون دانی

که‌کردگار به دوزخ ترادهد مسکن

به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست

بدو گرای و بکن عزم و بیخ حزم مکن

بدین حصار که ما راست مرگ ره نبرد

نه درز جامه ‌که در وی فرو رود درزن

یکی همان ‌که ببینیم‌ کارکرد سپهر

بود که متفق آید ستارهٔ ریمن

حصار را ز پس پشت خود وقایه‌کنیم

ز پیش باره برانیم باره بر دشمن

به مویه‌گفت بدو کاینت رای مستغرب

به ناله ‌گفت بدو کاینت ‌گفت مستهجن

هلا به رهگذر باد می‌مهل خاشاک

الا به جلوه‌گه برق می‌منه خرمن

به زرق می‌نتوان بست باد در چنبر

به‌کید می‌نتوان سود آب در هاون

گرفتم اینکه سقنقور برفزاید باهٔ

لجاج محض نماید بدو علاج عنن

مگر حصار نه بنیان او ز آب وگلست

چسان درنگ ‌کند پیش سیل بنیان‌کن

چو ماکیان بکراچید از غضب دستور

چو پشت تیغ بکار ابروان فکند شکن

که گر گریز توانی ز چنگ شه بگریز

وگرنه رنج بیندوز وگنج بپراکن

میان آن دو تن ایدر ستیزه بود هنوز

که بانگ بوق به عیوق برشد از برزن

طراق مقرعه بگذشت از دوصد فرسنگ

غبار معرکه بررفت تا دوصد جوجن

در حصار به رخ بست مرزبان هری

گشاد قفل و برون ریخت‌ گوهر از مخزن

ز در و لعل و زر و سیم و جوزق و جاورس

ز نقد و جنس و جو وکاه وگندم و ارزن

ز برد و خز و پرندین و قاقم و سیفور

ز طوق و یاره و خلخال و عقد و ارونجن

همی بداد به صاع و همی بداد به باع

همی بداد به‌کیل و همی بدادبه من

موالیان ملک را هرآنچه بد به هرات

گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن

ندا فکند ز هرگوشه تا مدافعه را

برون شوند ز شهر هری جه مرد و چه زن

مد به وقعه اگر احورست اگر اعور

دمد زکینه اگر الکنست اگر ازکن

جوان و پیر و زن و مرد و کاهل و جاهل

کلان و خرد و بد و نیک و ابکم و الکن

زبیل ‌و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر

به رُمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن

به سهم و ناچخ و صمصام ‌و خشت و دهره و شل

به‌تیر و نیزه‌و سرپاش و سف و صارم وسن

به نیش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال

برندواره و سوهان و گرز و پُتک و سَفَن

ز هر گروه و ز هر پیشه و ز هر بیشه

ز هر سرای و ز هر خانه و ز هر برزن

به هر سیاق و به هر سیرت و به هر هنجار

به هر طریق و به هر عادت و به هر دیدن

ز برج و باره و ایوان و خاکریز و فصیل

ز پشت و پیش و بر و شیب و ایسر و ایمن

هم از میانه‌گزین‌کرد شش هزار دلیر

هژبر زهره و پولادوش و تیغ آژن

سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز

ببست راه شد آمد بر آن سپاه‌کشن

شه آفرین خدا خواند و رخش راند و کشید

بلارکی‌که به مرگ فجاست آبستن

کف آورید به لب از غضب بلی نه عجب

که چون بتوفد دریاکف آورد به دهن

بسا سرا که به صارم برید در مغفر

بسا دلاکه به ناوک درید در جوشن

خروش توپ دزآشوب شاه و لشکر خصم

همان حکایت لاحول بود و اهریمن

ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک

زمین معرکه شد کان سرخ بهرامن

بسی نرفت‌که از ترکتاز لشکر شاه

ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شیون

ز مویه چهرهٔ هریک چو رود آمویه

ز نیزه پیکر هریک به شکل پالاون

بسا سوار کزان رزمگه به‌ گاه‌ گریز

یم جان و غم تن بتاخت تا به ختن

بسا پیاده‌که در جوی و جر بخفت و هنوز

برون نکرد زنخدان ز چاک پیراهن

سپاه خصم ز پیش و سپاه شاه ز پی

چنان‌ که از عقب صید شیر صید افکن

هم آبت ر حشم بدان‌‌فت‌کای دلیر بکوب

هم آن ز قهر بدین‌ گفت‌ کای سوار بزن

ز بس‌گروههٔ زنبوره‌های تندر غو

ز بس‌گلولهٔ خمپارهای تنین ون

هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل

هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن

گمان من ‌که ز فرسوده استخوان ‌گوان

دمد ز خاک هری تا به روز حشر سمن

ازان سپس‌که ز میدان فرونشست غبار

ز آب دیدهٔ آن جاودان دود افکن

ملک پیاده شد و قبهٔ سرادق او

به هشتمین فلک آمد قرین نجم پرن

گسیل کرد به میمند و اندخود سپاه

سوی هزاره‌ گره از برای دفع فتن

ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای

که می‌نگشت‌ گرفتار قید و بند و شکن

همه شکسته‌دل و مستمند و زار و اسیر

ندیم حسرت و یار شجون و جفت شجن

بسی نشد که زمستان رسید و شیر سفید

فروچکید ز پستان ابر قیرآگن

هوا چو دیدهٔ شاهین سیاه گشت و شمید

سپید پرّ حواصل به‌ کوه و دشت و دمن

مهندسان قوی‌دست اوقلیدس رای

بساختند به فرمان شهریار زمن

مدینه‌یی چو مداین رزین و شاه گزین

گزید جای درو چون شعیب در مدین

ز کار شاه به افغان خدا رسید خبر

ژکید و بر رخش از غم چکید اشک حزن

گواژه راند به دستور خویش و از دل ریش

فغان کشید و برو طیره گشت کای کودن

نگفتمت ز پی جنگ ساز رنگ مکن

نگفتمت ز پی رزم تار عزم متن

بغاب شیر قدم درمنه به قوّت وهم

به آب بحر شناور مکن به دعوی ظن

ز خشم او دل دستور بردمید از جای

چنان‌که دود به نیروی آتش ازگلخن

بدو سرود که‌ ای تند خشم ‌کند زبان

عبث به خیره میاشوب و برمکوب ذقن

ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد

که‌خود خموش‌نشینی به گوشه‌یی چو وثن

کنون زمان علاجست نی زمان لجاج

یکی متاب سر از رسم و راه اهریمن

مرا به یاد یکی چاره آمدست شگرف

که تازه‌ گردد ازو جان جادوی جوزن

شنیده ام که سفیری ز انگلیس خدای

دو سال رفت‌ که سوی ری آمد از لندن

شگرف ‌دانش و بسیار دان و اندک‌ حرف

درازفکرت و کوته‌بیان و چرب‌سخن

کنون به سوی سفیر از پی شفاعت خویش

به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن

وسیله‌یی بگمار و رسیله‌یی بنگار

فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن

پیام ده‌ که ملک ‌گر گرفت ملک هری

عنان رخش نگیرد مگر به مُلک دکن

نه قندهار بماند به جای نه ‌کابل

نه بامیان نه لهاور نه غزنه نه پرون

ز صوبجات به گردون شود زفیر و نفیر

ز دیرجات به‌کیوان رود غریو غرن

نه ملک پونه بماند به جای نه سیلان

نه سومنات و نه ‌گجرات نه سرنگ و پتن

نه‌منگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی

نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه ‌کوکن

نه رامپور و نه احمد نگر نه تانیسر

نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن

همه بنادر هندوستان‌ کند ویران

چه بمبئی چه بنارس چه مجهلی چه و من

کند خراب اگر داکه است اگر کوچی

کند یباب اگر الفی است اگر الچن

هزار جان ‌کند اندر شکار پور شکار

ز خون روان‌ کند اندر بهار پور جون

چنان‌که آمد و نگذاشت در دیار هری

نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن

به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل

به هیچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن

تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی

زکاخ وکوخ هری بر هوارود هوزن

وزین‌ کرانه به شاه جهان پیام فرست

به عجز و لابه و لوشابه و فریب و شکن

که خسروا بد ما را جزای نیک فرست

کت از خدای به نیکی رساد پاداشن

نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما

مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من

گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر

درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن

به شرط آنکه سفیری زانگلیس خدای

شود به نزد تو ما را ز جرم بابیزن

زمان حرب سر آمد زبان چرب مگر

دهد دوباره به قندیل بختمان روغن

بسی درود بر اوگفت و بس دو رودبرو

ز دیده راند و ز دل چاک زد به پیراهن

ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف

ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن

بر او زبان ملک نرم ‌گشت و خاطر گرم

فراخ ‌کرد بر او تنگنای بند و شکن

به ری برید فرستاد و در رسید سفیر

دو گونه حال و مقال و دو رویه سرّ و علن

زبان مؤ الف گوی و روان مخالف جوی

بیانش حاجب خاطر، گمانش ساتر ظن

وزیر روس هم از پی بسان باد شمال

چمان به مخیم اقبال شاه راند چمن

سه روز پیشتر از پیک انگلیس خدای

ز ری رسید چنان کز سپهر سلوی و من

رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا

ضمیر روشنش از نور آفتاب اعلن

زبان و روی و دل و جان و دیده جانب شاه

عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابین

چو مرزبان هری را بهانه شد سپری

سفیر آمد و بگذشت دور حیلت و فن

ز جنگ مدّتی آسوده‌ کامران بوده

کشیده رطل امان و چشیده طعم و سن

سفیر یار و ملک مهربان و حرص فزون

حصارِ سخت و سپه‌چست و ملک استرون

بهار آمده دی رفته خاطر آسوده

ز دردِ بَرد و عذاب خمول و سِجن شجن

به جای ابر به‌کهسار پشته پشته‌گیاه

به جای برف به‌گلزار توده توده سمن

فضای باغ معنبر ز اقحوان و عرار

هوای راغ معطر ز ضیمران و ترن

دمن چو روضهٔ خضرا ز برگ سیسنبر

چمن چو بیضهٔ بیضا ز شاخ نستروَن

شکست ساغر پیمان و از خمار غرور

دلش به سینه بجوشید همچو باده به دن

به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف

به چاره تیر فکندن ‌گرفت چون بیهن

ملک ز خشم بتوفید و لب‌ گزید و گزید

سنانگذار سپاهی قرینه با قارن

همش ز خشم دو چشم آل گ‌‌شته چون لاله

همش ز قهر دو رخ سرخ‌‌ گشته چون رویین

مثال داد که از هر کرانه پره زنند

به‌گرد باره هژبرافکنان شیرشکن

یلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند

به شهربند هری از چهار جانب و جَن

چهار برج زنند از چهار سوی حصار

هزار بار ز نه بارهٔ سپهر اتقن

درون هر یک ‌گردان کمین ‌کنند و زنند

شراره بر دم آن مارهای مهره‌فکن

مگرکه باره شد رخنه رخنه چون غربال

مگرکه قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن

درافکنند به دز تیر چرخ و کشکنجیر

برآورند عدو را دمار از میهن

شگرف‌کندهٔ آن باره را بیندایند

به‌لای و لوش و نی‌و نال و خار و خاشه و شن

به مرزبان هری تنگ شد جهان فرخ

چو کام اژدر بهمن‌ربای‌، بر بهمن

سفیر آمد و سوگند خورد و لابه نمود

چنان‌ که شغل شفیعست و رسم بابیزن

به جهدهای مین بست عهدهای متین

بیان ز شکر احلّی زبان و موم الین

که مرزبان هری یابد ار ز شاه امان

سپس به پایه ی تخت شه آرم از مأمن

شه از سفیر پذیرفت آنچه ‌گفت و نهفت

بر او گماشت رقیبی همه فراست و فن

سفیر رفت‌و نکرد آنچه‌گفت و یک‌دوسه روز

بماند و زهر بیفزودشان به چرب ‌سخن

ره جدال نمود و در نوال‌گشود

گهر به طشت ببخشود و سیم و زر به لگن

به روز چارم برگشت و دیده‌بان ملک

به شه چگونگی آورد و کار شد روشن

ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفیر

که می بر آتش سوزنده برزنی دامن

به لاغ ‌گفت‌ که یا حبذا به لاغ مبین

زهی رسالت مطبوع و رای مستحسن

چو هست رای دورنگی دگر درنگ مکن

سر وفاق نداری در نفاق مزن

سفیر راستی آورد و عرضه‌کرد به شاه

که‌ای به خصم و ناخوشتر از جحیم جهن

خلاف مصلحت ملک ماست فتح هری

که می‌بزاید ازین فتح صدهزار شکن

نخست باید بستن مسیل چشمهٔ آب

که رفته رفته شود چشمه سیل بنیان‌کن

بسا نحیف نهالا که ‌گر نپیراییش

فضای باغ فروگیرد از فروع و فنن

ملک‌شنفت و برآشفت زانچه‌‌ گفت و نهفت

ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن

سفیر طیره و شرمنده بازگشت به ری

سه روز ماند و ز ری رخش راند زی ارمن

پیام داد به فرمانروای هند که ‌کار

تباه‌گشت و نشد چیره بر سروش اهرن

سفینه‌یی ‌دو سه لشکر به‌ شهر فارس فرست

مگرکه شاه عنان بازدارد از دشمن

ملک‌بماند و سپه‌خواند و زر فشاندو نشاند

ز جان جیش به جلاب عیش جوش محن

بسی نرفت که افغان خدا ز سختی کار

فغان ‌کشیده پی چاره‌ گشت دستان‌زن

گسیل‌کرد بزرگان و موبدان و ردان

به نزد شاه جهان با حنین و مویه و هن

کنار هریک از آب چشم چون چشمه

درون هریک از باد سرد چون بهمن

شرارهٔ سخط پادشاه زبانه‌کشید

ز خشک ربشی آن خشک‌مغزتر دامن

چه‌‌گفت‌‌گفت‌که‌هان نوبت گذشت گذشت

زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن

که ناگهان خبر آمد به شه ز خطهٔ فارس

که انگلیس خداکرد ساز شور و فتن

به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه

همه مصالح پیکار در وی آبستن

سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ

بزرگ ‌کرده شکم چون زنان آبستن

ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود

چو لهو باده‌گسار از نوای زیرافکن

به خویش گفت به عزمست افتخار ملوک

نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ‌ کهن

به آب و گل ندهد دل ‌کراست هوش و خرد

به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن

همه ستایش مرد از صفات مرد بود

برای روشن و عزم درست و خلق حسن

کنون ‌که بوم و بر خصم شد خراب و یباب

جهان به دیدهٔ او تیره شد چون پرّ پَژَن

بجا نماند جز این یک به‌دست خاک خراب

که اندرو سزد ار آشیان ‌کند کوکن

به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری

مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن

مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا

زمخت‌ گشته چو گیمخت تن ز شوخ و درن

دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب

پی تکاورشان سوده از شقاق و عرن

به مویشان همه بینی غبار جای عبیر

به جسمشان همه یابی هزال جای سمن

بویژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت

سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن

همه صحایف آفاق را بیاهارد

دمنده ابر سیاه از سپید آمولن

و دیگر آنکه ببینیم‌کانگلیس خدای

بروکه چیره بود آسموغ یا بهمن

قضای عهد کند یا به ‌کینه جهد کند

فریشته است مر او را دلیل یا اهرن

اگر به صلح ‌گراید به پادشاه جهان

عنان رزم بتابیم از سکون سنن

و گر نبرد نماید بزرگ بارخدای

بر آنچه حکم‌ کند عین رحمت ست و منن

عروس فتح و ظفر تا که را کشد در بر

شَموس جاه و خطر تا کرا نهد گردن

کنون به دعوی رای رزین و فکر متین

بری چمیم چو موسی به وادی ایمن

به پای تخت سپاریم رخت تا لختی

برون ز سختی آساید و درون ز شکن

سپس خدیو برین رای دل نهاد و بخواست

کمانکشان کمین دار را ز هر مکمن

به میرکابل و سردار قندهار نبشت

شگرف‌نامه‌یی از رنگ و بوی مینو ون

ز بس لآلی مضمون سطور او دریا

ز بس جواهر مکنون شطور او معدن

به سیم ساده پریشیده عنبر سارا

به لوح نقره طرازیده نافهٔ ادمن

حدیث رفته و آینده برشمرد و نمود

رموز پیش و پس راز خویش را معلن

مهین سلالهٔ سردار قندهار که هست

به ‌تخت ‌و بخت‌جوان و به اسم و رسم ‌کهن

ببرد همره خویش از هرات جانب ری

به‌ هرچه ‌خواست ‌نه ‌لا‌ گفت‌ در جواب نه لن

نویدنامه به هرجا نوشت و زآمدنش

بسا رمیده رواناکه آرمید به تن

امیرزاده فریدون ‌که شکر شاه جهان

به عهد مهد سرودی‌نشسته لب ز لبن

بر آن سرست‌ که بر جای زر فشاند سر

برین نوید و به وجد آیدش ز شوق بدن

ز شوق درگه شاهش همی بجنبد مهر

چو جان مرد مسافر ز آرزوی وطن

شها مها ملکا ملک‌پرورا ملکا

تویی‌که جنگ تو از یاد برده جنگ پشن

ستایش تو به ذات تو و محامد تست

نه از فزونی سامان و شارسان و شتن

نه وصفت اینکه مکلل بود ترا اکلیل

نه مدحت اینکه مغرق بود تو را گرزن

به بوی دلکش خود مفتخر بود عنبر

به طیب طینت خود معتبر بود لادن

به نور خویش بود آفتاب عالمگیر

به زور خویش بود شیر غاب صیدافکن

عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر

که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن

ستایش تو به ملک هری بدان ماند

که تاکسی بستاید اویس را به قرن

ز فتح مکه نگویدکسی ثنای رسول

ثنای او همه از حسن‌سیرتست و سنن

به آب و تاب ‌گهر را همی نهند سپاس

نه زین‌ قبلی‌ که به عمان در است یا به عدن

ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ

نه زینکه‌هست مر او را ز زر و سیم لگن

تو عزم خویش‌ همی خواستی نمود عیان

به خسروان جهانگیر و مهتران زمن

هری گرفت نمی‌خواستی ز بهر خراج

که صد خراج هری باشدت‌کهین داشن

چو هست عزم جهانگیر گو مباش هری

نه آخرش همه فرکند کردی و فرکن

به حیله‌ای‌ که عدو کرد می‌مباش دژم

که ‌کار خنجر برنده ناید از سوزن

حدیث صلح حدیبیه را به بوسفیان

یکی بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن

همان‌حکایت‌ صفین بخوان و حیلهٔ عمرو

که ‌کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن

نه برتری ز پیمبر بباش و لاتیاس

نه بهتری ز محمد بمان و لاتحزن

یکی بخوان و بخند از سرور چون سوری

یکی ببین و ببال از نشاط چون نوژن

بدین قصیدهٔ غرا یکی ببین ملکا

که با قبول تو گیتی نیرزدش به ثمن

به هرکجاکه شود جلوه‌گر برندگمان

که راست تازه‌عروسی بود به شکل و فتن

ولی دو عیب نهانیش هست و گویم از آنک

رواست‌ گفتن عیب عروس نزد ختن

نخست آنکه قوافی به چند جای در او

مکررست چو انعام‌شاه در حق من

اگرچه زین قبلش شکر لازمست ازآنک

همی به شکر فزاید چو برفزود منن

دوم قوافیش ار یک دو جا خشن نشگفت

کنند جامه‌گدایان به‌جای خز ز خشن

ازین ‌دو عیب چو می‌بگذری به‌ خازن غیب

که نطق ناطقه در مدح او بود الکن

وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه

چنین درازی دلکش ز کوتهی احسن

بدین چکامهٔ دلکش رواست قاآنی

و ان یکاد دمندت همی به پیرامن

مثل بود به جهان تا حدیث دعد و رباب

سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن

دوام ملک خداوند تا هزاران‌اند

بقای بخت شهنشاه تا هزاران ون

طوس‌ و باورد و رخّج و گرگان

گرچه‌زرتشت‌از خراسان خاست

دین زرتشت از خراسان کاست

مردم کابل و تخارستان

گوزکانان و غور و غرشستان

بگزیدند کیش بودا را

بردریدند زند و استارا

مردم تورفان‌ و فرغانی

بگرفتند مذهب مانی

طوس‌ و باورد و رخّج و گرگان

نیمروز و عراق و ماه و مغان

دین پیشینه را بسر بردند

چار اخشیج‌ا را نیازردند

اورمزد بزرگ را خواندند

آفرین‌ها بر ایزدان راندند

وندرین ملک هر سه آتشگاه

قبلهٔ خلق گشت سوی اله

آذرآبادگان‌ مزیّن شد

در وی آذرگشسب‌ روشن شد

و آذرخوره شد به پارس مکین

در نشابور آذر برزبن‌

در دگر شهر و قریه با اکرام

پرتو افکند آذر بهرام‌

لاجرم این نفاق دیرینه

شد درختی و بار آن کینه

خلق ایران شدند به سه فریق

شمن‌ و زردهشتی و زندیق

دین زردشت چون اساسی بود

روشی متقن و سیاسی بود

اندر او جلوه کرد ایرانی

چیره شد بر دوکیش عرفانی

که در آن هر دوکیش صوفی‌وار

بود تجرید و حاصل‌،‌ترک کار

مرکزیت به غرب کشور تاخت

شرق را تابع و مسخر ساخت

مشرق از جهل کیش بودایی

شد به یغمای قوم صحرایی‌

گاه شد عرضگاه لشکر هون‌

گه ز هیتال ‌شد خراب و زبون

پس به ایران بتاخت جیش عرب

روز زرتشتیان رسید به شب

شد نفاق جماعت زندیق‌

کاربرداز رهزنان فریق

خصم را ره به خانمان دادند

ره و چه را بدو نشان دادند

بود در نهب تخت و تاج کیان

یزک تازیان ز مانو‌یان

سرخ‌پوشان مزدکی آیین‌

شده یار عرب به جستن کین

زبن سبب شده سپاه مزدایی

صید لشکر کشان صحرایی

همه در کار زار کشته شدند

جمله ‌با خاک‌ و خون ‌سرشته ‌شدند

و آن بنای بلند داد نهاد

شد ز بیداد همگنان بر باد

شاه ‌ایران سوی خراسان تاخت

سوی‌ دژخیم‌ خود هراسان تاخت

شد به مانند داریوش سوم

در خراسان شکار آن مردم

کیش بودا ز طبع ایرانی

ساخت پتیاره دیو تورانی

در زمان خلافت خلفا

همچنان بود این نقار بجا