نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع

ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم را

وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را

از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست

گر کار گذاریست قلم را و کرم را

تقدیم تو جاییست که از پس روی آن

افلاک عنان باز کشیدند قدم را

دین عرب و ملک عجم از تو تمامست

یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را

اجرام فلک یک به یک اندر قلم آرند

گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را

بر جای عطارد بنشاند قلم تو

گر در سر منقار کشد جذر اصم را

ای در حرم جاه تو امنی که نیاید

از بویهٔ او خواب خوش آهوی حرم را

آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم

همراه دوم گشت حدوث تو قدم را

از بهر وجود تو که سرمایهٔ اشیاست

نشگفت که در خانه نشانند عدم را

با دایهٔ عفو و سخطت خوی گرفتند

چون ناف بریدند شفا را و الم را

تا خاک کف پای ترا نقش نبستند

اسباب تب لرزه ندادند قسم را

انصاف بده تا در انصاف تو بازست

غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را

سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست

تیزی نتواند که دهد خار ستم را

برتر نکشد قدر ترا دست وزارت

افزون نکند سعی شمر ساحت یم را

گر شاه‌نشان خواجه بود خواجگی اینست

روز است و درو شک نبود هیچ حکم را

از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع

از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را

زین پیش به اندازهٔ هر طایفه مردم

آوازهٔ اعزاز قوی بود نعم را

امروز در ایام تو آن صیت ندارد

بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را

دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد

آماده‌تر از ابر بود زادن نم را

آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت

جز جغد زیارت نکند باغ ارم را

روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر

چون باد خورد شیر علم شیر اجم را

در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج

گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را

یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک

آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را

با فایده‌تر زانکه همه سال و همه روز

از شست کمان ناله دهد پشت به خم را

در همت تو کس نرسد زانکه محالست

پیمودن آن پایه مقاییس همم را

خصم ار به کمال تو تبشه نکند به

تا می‌چکند بازوی بی‌دست علم را

بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال

گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را

بدخواه تو در سکنهٔ این تختهٔ خاکی

صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را

حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست

ور هست چنان نیست که اصناف امم را

سبابهٔ بقراط قضا یک حرکت یافت

شریان عدوی تو و شریان بقم را

جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید

در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را

تا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسد

پرداخته و پر نکند پشت و شکم را

بر پشت زمین باد قرارت به سعادت

کاندر شکم چرخ تویی شادی و غم را

در بارگهت شیوهٔ حجاب گرفته

بهرام فلک نظم حواشی و خدم را

در بزمگهت چهره به عیوق نموده

ناهید فلک شعبدهٔ مثلث و بم را

خاک درت از سجدهٔ احرار مجدر

تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را

این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست

کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را

خیام - ترانه‌های خیام

آن‌چه که اجمالاً اشاره شد نشان می‌دهد که نفوذ فکر، آهنگ دلفریب، نظر موشکاف، وسعت قریحه، زیبایی بیان، صحت منطق، سرشاری تشبیهات ساده بی‌حشو و زوائد و مخصوصاً فلسفه و طرز فکر خیام که به آهنگ‌های گوناگون گویاست و با روح هر کس حرف می‌زند در میان فلاسفه و شعرای خیلی کمیاب مقام ارجمند و جداگانه‌ای برای او احراز می‌کند.

رباعی کوچکترین وزن شعری است که انعکاس فکر شاعر را با معنی تمام برساند(۱) [۱- در کتاب کریستنسن راجع به خیام (ص ۹۰) نوشته که رباعی وزن شعری کاملاً ایرانی است و به عقیدهٔ هارتمان رباعی ترانه نامیده می‌شد و اغلب به آواز می‌خوانده‌اند.بر ساز ترانه‌ای پیش آور می.(۱۱۶)بعدها اعراب این وزن را از فارسی تقلید کردند، این عقیده را لابد هارتمان از خواندن گفتهٔ شمس قبس رازی راجع به رباعی پیدا کرده. ] هر شاعری خودش را موظف دانسته که در جزو اشعارش کم‌وبیش رباعی بگوید. ولی خیام رباعی را به منتها درجهٔ اعتبار و اهمیت رسانیده و این وزن مختصر را انتخاب کرده، در صورتی که افکار خودش را در نهایت زبردستی در آن گنجانیده‌است.

ترانه‌های خیام به قدری ساده، طبیعی و به زبان دلچسب ادبی و معمولی گفته‌شده که هرکسی را شیفته آهنگ و تشبیهات قشنگ آن می‌نماید، و از بهترین نمونه‌های شعر فارسی به شمار می‌آید. قدرت ادای مطلب را به اندازه‌ای رسانیده که گیرندگی و تأثیر آن حتمی است و انسان به حیرت می‌افتد که یک عقیدهٔ فلسفی مهمی چگونه ممکن است در قالب یک رباعی بگنجد و چگونه می‌توان چند رباعی گفت که از هر کدام یک فکر و فلسفه مستقل مشاهده بشود و در عین حال با هم همآهنگ باشد. این کشش و دلربایی فکر خیام است که ترانه‌های او را در دنیا مشهور کرده، وزن ساده و مختصر شعری خیام خواننده را خسته نمی‌کند و به او فرصت فکر می‌دهد.

خیام در شعر پیروی از هیچ‌کس نمی‌کند. زبان سادهٔ او به همهٔ اسرار صنعت خودش کاملاً آگاه است و با کمال ایجاز، به بهترین طرزی شرح می‌دهد. در میان متفکرین و شعرای ایرانی که بعد از خیام آمده‌اند، برخی از آن‌ها به خیال افتاده‌اند که سبک او را تعقیب بکنند و از مسلک او پیروی بنمایند. ولی هیچ‌کدام از آن‌ها نتوانسته‌اند به سادگی و گیرندگی و به بزرگی فکر خیام برسند. زیرا بیان ظریف و بی‌مانند او با آهنگ سلیس مجازی کنایه‌دار او مخصوص به خودش است. خیام قادر است که الفاظ را موافق فکر و مقصود خودش انتخاب بکند. شعرش با یک آهنگ لطیف و طبیعی جاری و بی‌تکلف است، تشبیهات و استعاراتش یک ظرافت ساده و طبیعی دارد.

طرز‌ بیان، مسلک و فلسفهٔ خیام تأثیر مهمی در ادبیات فارسی کرده و میدان وسیعی برای جولان فکر دیگران تهیه نموده. حتی حافظ و سعدی در نشئات ذره، ناپایداری دنیا، غنیمت شمردن دم و می‌پرستی اشعاری سروده‌اند که تقلید مستقیم از افکار خیام است. ولی هیچ‌کدام نتوانسته‌اند درین قسمت به مرتبهٔ خیام برسند. مثلاً سعدی می‌گوید:

به خاک بر مرو ای آدمی به نخوت و ناز، که زیر پای تو همچون تو آدمیزاد است. (۶۳)عجیب نیست از خاک اگر گل شکفت،که چندین گل‌اندام در خاک خفت! (۵۸)سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست.در میان این و آن فرصت شمار امروز را.(۱۲۰)

و دراین اشعار حافظ:چنین که بر دل من داغ زلف سرکش تو ست، بنفشه‌زار شود تربتم چو درگذرم. (۶۳)هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار،کس را وقوف نیست که انجام کار چیست! (۱۱۲)روزی که چرخ از گِل ما کوزه‌ها کند،زنهار کاسهٔ سرِ ما پُرشراب کن. (۶۶)که هر پاره خشتی که بر منظری است،سر کیقبادی و اسکندری است! (۱۰۹)قدح به شرط ادب گیر زان‌که ترکیبش،ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قباد.(۷۰)

حاقظ و مولوی و بعضی شعرای متفکر دیگر اگر چه این شورش و رشادت فکر خیام را حس کرده‌اند و گاهی شلتاق آورده‌اند، ولی به قدری مطالب خودشان را زیر جملات و تشبیهات و کنایات اغراق‌آمیز پوشانیده‌اند که ممکن است آن را به صد گونه تعبیر و تفسیر کرد. مخصوصاً حافظ که خیلی از افکار خیام الهام یافته و تشبیهات او را گرفته‌است، می‌توان گفت او یکی از بهترین و متفکرترین پیروان خیام است. اگرچه حافظ خیلی بیشتر از خیام رؤیا، قوهٔ تصور و الهام شاعرانه داشته که مربوط به شهوت تند او می‌باشد. ولی افکار او به پای فلسفهٔ مادی و منطقی خیام نمی‌رسد و شراب را به صورت اسرار‌آمیز صوفیان درآورده. در همین قسمت حافظ از خیام جدا می‌شود. مثلاً شراب حافظ اگرچه در بعضی جاها به طور واضح همان آب انگور است، ولی به قدری زیر اصطلاحات صوفیانه پوشیده‌شده که اجازهٔ تعبیر را می‌دهد و یک نوع تصوف می‌شود از آن استنباظ کرد. ولی خیام احتیاج به پرده‌پوشی و رمز و اشاره ندارد، افکارش را صاف و پوست‌کنده می‌گوید. همین لحن ساده، بی‌پروا و صراحت لهجه او را از سایر شعرای آزاد‌فکر متمایز می‌کند.

مثلاً این اشعار حافظ به خوبی جنبهٔ صوفی و رؤیای شدید او را می‌رساند:این‌همه عکس می ونقش و نگارین که نمود،یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد.ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم،ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما.

حافظ نیز به زهاد حمله می‌کند ولی چه قدر با حملهٔ خیام فرق دارد:راز درون پرده ز رندان مست پرس،کاین حال نیست زاهد عالی‌مقام را. (۸۵)خیلی با نزاکت‌تر و ترسوتر از خیام به بهشت اشاره می‌کند:باغ فردوس لطیف است، و لیکن زنهار،تو غنیمت شمر این سایهٔ بید و لب کشت. (۸۸)چه قدر با احتیاط و محافظه‌کاری به جنگ صانع می‌رود:پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت،آفرین بر نظر پاک خطا‌پوشش باد! (۱۱)

شعرای دیگر نیز از خیام تبعیت کرده‌اند و حتی در اشعار صوفی کنایات خیام دیده می‌شود؛ مثلاً این شعر عطار:گر چو رستم شوکت و زورت بود،جای چون بهرام در گورت بود.(۵۴)غزالی نیز مضمون خیام را استعمال می‌کند:چرخ فانوس خیالی عالمی حیران در او،مردمان چون صورت فانوس سرگردان در او. (۱۰۵)

بر طبق روایت «اخبار‌العلماء» خیام را تکفیر می‌کنند به مکه می‌رود و شاید سر راه خود خرابهٔ تیسفون را دیده و این رباعی را گفته:آن فصر که بر چرخ همی زد پهلو ...(۵۹)

آیا خاقانی تمام قصیدهٔ معروف خود «ایوان مداین» را از همین رباعی خیام الهام نشده(۱) [از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر...خاک در او بودی دیوار نگارستان... ]؟

از همهٔ تأثیرات و نفوذ خیام در ادبیات فارسی چیزی که مهمتر است رشادت فکری و آزادی است که ابداع کرده و گویا به قدرت قلم خودش آگاه بوده. چون در «نوروزنامه»‌ (ص ۴۸) در فصل «اندر یاد کردن قلم»‌ حکایتی می‌آورد که قلم را از تیغ برهنه مؤثرتر می‌داند و این طور نتیجه می‌گیرد: «... و تأثیر قلم صلاح و فساد مملکت را کاری بزرگ است و خداوندان قلم را که معتمد باشند عزیز باید داشت.»

تأثیر خیام در ادبیات انگلیس و امریکا، تأثیر او در دنیای متمدن امروز همهٔ این‌ها نشان می‌دهد که گفته‌های خیام با دیگران تا چه اندازه فرق دارد.

خیام اگر چه سر و کار با ریاضیات و نجوم داشته ولی این پیشهٔ خشک مانع از تظاهر احساسات رقیق و لذت بردن از طبیعت و ذوق سرشار شعری او نشده! و اغلب هنگام فراغت را به تفریح و ادبیات می‌گذرانیده. اگرچه ما بین منجمین مانند خواجه نصیر طوسی و غیره شاعر دیده‌شده و اشعاری به آن‌ها منسوب است ولی گفته‌های آن‌ها با خیام زمین تا آسمان فرق دارد. آنان تنها در الهیات و تصوف یا عشق و اخلاق و یا مسایل اجتماعی رباعی گفته‌اند. یعنی همان گفته‌های دیگران را تکرار کرده‌اند و ذوق شاعری در اشعار و قافیه‌‌پردازی [در اصل کتاب «قیافیه‌پردازی» است که نادرست است.]آن‌ها تقریباً وجود ندارد.

شب مهتاب، ویرانه، مرغ حق، قبرستان، هوای نمناک بهاری در خیام خیلی مؤثر بوده. ولی به نظر می‌آید که شکوه و طراوت بهار، رنگ‌ها و بوی گل، چمنزار، جویبار، نسیم ملایم و طبیعت افسونگر، با آهنگ چنگ ساقیان ماهرو و بوسه‌های پرحرارت آن‌ها که فصل بهار و نوروز را تکمیل می‌کرده، در روح خیام تأثیر فوق‌العاده داشته. خیام با لطافت و ظرافت مخصوصی که در نزد شعرای دیگر کمیاب است طبیعت را حس می‌کرده و با یک دنیا استادی وصف آن را می‌کند:

روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد... (۱۱۸)بنگر زصبا دامن گل چاک شده... (۶۰)ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست... (۶۱)چون ابر به نوروز رخ لاله بشست... (۶۲)مهتاب به نور دامن شب بشکافت... (۱۱۱)

خیام در وصف طبیعت تا همان اندازه که احتیاج دارد با چند کلمه محیط و وضع را مجسم و محسوس می‌کند. آن هم در زمانی که شعر فارسی در زیر تأثیر تسلط عرب یک نوع لغت‌بازی و اظهار فضل و تملق‌ گویی خشک و بی‌معنی شده‌بوده و شاعران کمیابی که ذوق طبیعی داشته‌اند برای یک برگ و یا یک قطرهٔ ژاله به قدری اغراق می‌گفته‌اند که انسان را از طبیعت بیزار می‌کرده‌اند. این سادگی زبان خیام بر بزرگی مقام او می‌‌افزاید، نه تنها خیام به الفاظ ساده اکتفا کرده، بلکه در ترانه‌های خود استادی‌های دیگری نیز به کار برده که نظیر آن در نزد هیچ‌یک از شعرای ایران دیده‌نمی‌شود. او با کنایه و تمسخر لغات قلنبهٔ آخوندی را گرفته به خودشان پس داده. مثلاً در این رباعی:

گویند: «بهشت و حور عین خواهدبود،آن‌جا می ناب و انگبین خواهدبود.»اول نقل فول کرده و اصطلاحات آخوندی را در وصف جنت به زبان خودشان شرح داده، بعد جواب می‌دهد:گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک؟چون عاقبت کار همین خواهدبود!

درین رباعی القاب ادبا و فضلا را به اصطلاح خودشان می‌گوید:آنان‌ که «محیط فضل و آداب شدند،در جمع کمال شمع اصحاب شدند.» به زبان خودش القاب و ادعای آن‌ها را خراب می‌کند:ره زین شب تاریک نبردند به روز،گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند!

در جای دیگر لفظ «پرده»‌ی صوفیان را می‌آورد و بعد به تمسخر می‌گوید که پشت پردهٔ اسرار عدم است:هست از پس «پرده» گفت‌وگوی من و تو،چون «پرده» برافتد، نه تو مانی و نه من!گاهی با لغات بازی می‌کند، ولی صنعت او چه قدر با صنایع لوس و ساختگی بدیع فرق دارد. مثلاً لغاتی که دو معنی را می‌رساند:بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

تقلید آواز فاخته که در ضمن به معنی «کجا رفتند؟» هم باشد یک شاهکار زیرکی، تسلط به زبان و ذوق را می‌رساند:دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای،بنشسته همی‌گفت که: «کوکو کوکو!»

در آخر بعضی از رباعیات قافیه تکرار شده، شاید به نظر بعضی فقر لغت و قافیه را برساند مثل:دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است... (۱۰۲)بنگر ز جهان چه طرف بر بستم؟ هیچ. (۱۰۷)ولی تمام تراژدی موضوع در همین تکرار «هیچ» جمع شده.

چندین اثر فلسفی و علمی به زبان فارسی و عربی از خیام مانده. ولی آثار علمی او هرگز در میزان شهرتش دخالتی نداشته. خوشبختانه اخیراً یک رسالهٔ ادبی گرانبهایی از خیام به دست آمده موسوم به: «نوروزنامه» که به سعی و اهتمام دوست عزیزم آقای مجتبی مینوی در تهران به چاپ رسید. این کتاب به فارسی ساده و بی‌مانندی نوشته‌شده که نشان می‌دهد اثر قلم توانای همان گویندهٔ ترانه‌ها می‌باشد. نثر ادبی آن یکی از بهترین و سلیس‌ترین نمونه‌های نثر فارسی است و ساختمان جملات آن خیلی نزدیک به پهلوی می‌باشد و هیچ‌کدام از کتاب‌هایی که کم‌وبیش در آن دوره نوشته‌شده از قبیل «سیاست‌نامه» و «چهارمقاله» و غیره از حیث نثر و ارزش ادبی به پای «نوروزنامه» نمی‌رسند.

نگارنده موضوع کتاب خود را یکی از رسوم ملی ایران قدیم قرار داده که رابطهٔ مستقیم با نجوم دارد، و در آن خرافات نجومی و اعتقادات عامیانه و خواص اشیا را بر طبق نجوم و طب Empirique شرح می‌دهد. اگرچه این کتاب دستوری و به فراخور مقتضیات روز نوشته‌شده، ولی در خفایای الفاظ آن همان موشکافی فکر، همان منطق محکم ریاضیدان، قوهٔ تصور فوق‌العاده و کلام شیوای خیام وجود دارد و در گوشه و کنار به همان فلسفهٔ علمی و مادی خیام که از دستش دررفته برمی‌خوریم. در این کتاب نه حرفی از عذاب آخرت است و نه از لذایذ جنت، نه یک شعر صوفی دیده‌می‌شود و نه از اخلاق و مذهب سخنی به میان می‌آید. موضوع یک جشن باشکوه ایران، همان ایرانی که فاخته بالای گنبد ویرانش کوکو می‌گوید و بهرام و کاووس و نیشاپور و توسش با خاک یکسان شده، از جشن آن دوره تعریف می‌کند و آداب و عادات آن را می‌ستاید.

آیا می‌توانیم در نسبت این کتاب به خیام شک بیاوریم البته از قراینی ممکن است. ولی بر فرض هم که از روی تصادف و یا تعمد این کتاب به خیام منسوب شده باشد، می‌توانیم بگوییم که نویسندهٔ آن رابطهٔ فکری با خیام داشته و در ردیف همان فیلسوف نیشابوری و به مقام ادبی و ذوقی او می‌رسیده. به هر حال، تا زمانی که یک سند مهم تاریخی به دست نیامده که همین کتاب «نوروزنامه» را که در دست است به نویسندهٔ مقدم بر خیام نسبت بدهد هیچ‌گونه حدس و فرضی نمی‌تواند نسبت آن را از خیام سلب بکند. بر عکس، خیلی طبیعی است که روح سرکش و بیزار خیام، آمیخته با زیبایی و ظرافت‌ها که از اعتقادات خشن زمان خودش سرخورده، در خرافات عامیانه یک سرچشمهٔ تفریح و تنوع برای خودش پیدا بکند. سرتاسر کتاب میل ایرانی ساسانی، ذوق هنری عالی، ظرافت‌پرستی و حس تجمل مانوی را به یاد می‌آورد. نگرنده پرستش زیبایی را پیشهٔ خودش نموده، همین زیبایی که در لغات و در آهنگ جملات او به خوبی پیداست. خیام شاعر، عالم و فیلسوف خودش را یک‌ بار دیگر در این کتاب معرفی می‌کند.

خیام نمایندهٔ ذوق خفه‌شده، روح شکنجه‌دیده و ترجمان ناله‌ها و شورش یک ایران بزرگ، باشکوه و آباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب کم‌کم مسموم و ویران می‌شده.

از مطالب فوق به دست می‌آید که گویندهٔ این ترانه‌ها فیلسوف، منجم و شاعر بی‌مانندی بوده‌است. حال اگر بخواهیم نسبت این رباعیات را از خیام معروف سلب بکنیم، آیا به کی آن‌ها را نسبت خواهیم‌داد؟ لابد باید خیام دیگری باشد که همزاد همان خیام معروف است و شاید از خیام منجم هم مقامش بزرگ‌تر باشد. ولی در هیچ جا به طور مشخص اسم او برده نشده و کسی او را نمی‌شناخته، در صورتی که بایستی در یک زمان و یک جا و به یک طرز با خیام منجم زندگی کرده‌باشد. پس این به غیر از خود خیام که ژنی بی‌مانند او به انواع گوناگون تجلی می‌کرده و یا شبح او کس دیگری نبوده. اصلاً آیا کس دیگری را به جز خیام سراغ داریم که بتواند این طور ترانه‌سرایی بکند؟

چند قطعه شعر عربی از خیام مانده‌است، ولی از آن‌جایی که هیچ‌یک از شعرا نتوانسته‌اند آن‌ها را به شعر فارسی به زبان خیام در بیاورند از درج آن چشم پوشیدیم.

بنا به خواهش دوست هنرمندم آقای درویش نقاش، این مقدمه را اجمالاً به ترانه‌های خیام نوشتم تا راهنمای تابلوهای ایشان بشود. در این کتاب، ترانه‌های خیام مطابق سبک و افکار فلسفی مرتب شده و رباعیاتی که به نظر مشکوک می‌آمده جلو آن‌ها یک ستاره گذاشته‌شده، این رباعیات بر فرض هم از خود خیام نباشد از پیروان خیلی زبردست او خواهد بود که مستقیماً از فکر فیلسوف و شاعر بزرگ الهام شده‌است.

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

که با شهریاران خرد باد جفت

وز انجا بیامد به پرده‌سرای

ز بیگانه پردخت کردند جای

پشوتن بشد نزد اسفندیار

سخن رفت هرگونه از کارزار

بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ

به سال فراوان نیاید به چنگ

مگر خوار گیرم تن خویش را

یکی چاره سازم بداندیش را

توایدر شب و روز بیدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

تن آنگه شود بی‌گمان ارجمند

سزاوار شاهی و تخت بلند

کز انبوه دشمن نترسد به جنگ

به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ

به جایی فریب و به جایی نهیب

گهی فر و زیب و گهی در نشیب

چو بازارگانی بدین دژ شوم

نگویم که شیر جهان پهلوم

فراز آورم چاره از هر دری

بخوانم ز هر دانشی دفتری

تو بی‌دیده‌بان و طلایه مباش

ز هر دانشی سست مایه مباش

اگر دیده‌بان دود بیند به روز

شب آتش چو خورشید گیتی فروز

چنین دان که آن کار کرد منست

نه از چارهٔ هم نبرد منست

سپه را بیارای و ز ایدر بران

زره‌دار با خود و گرز گران

درفش من از دور بر پای کن

سپه را به قلب اندرون جای کن

بران تیز با گرزهٔ گاوسار

چنان کن که خوانندت اسفندیار

وزان جایگه ساربان را بخواند

به پیش پشوتن به زانو نشاند

بدو گفت صد بارکش سرخ‌موی

بیاور سرافراز با رنگ و بوی

ازو ده شتر بار دینار کن

دگر پنج دیبای چین بارکن

دگر پنج هرگونه‌ای گوهران

یکی تخت زرین و تاج سران

بیاورد صندوق هشتاد جفت

همه بند صندوقها در نهفت

صد و شست مرد از یلان برگزید

کزیشان نهانش نیاید پدید

تنی بیست از نامداران خویش

سرافراز و خنجرگزاران خویش

بفرمود تا بر سر کاروان

بوند آن گرانمایگان ساروان

به پای اندرون کفش و در تن گلیم

به بار اندرون گوهر و زر و سیم

سپهبد به دژ روی بنهاد تفت

به کردار بازارگانان برفت

همی راند با نامور کاروان

یلان سرافراز چون ساروان

چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش

بدید آن دل و رای هشیار خویش

چو بانگ درای آمد از کاروان

همی رفت پیش اندرون ساروان

به دژ نامدارن خبر یافتند

فراوان بگفتند و بشتافتند

که آمد یکی مرد بازارگان

درمگان فرو شد به دینارگان

بزرگان دژ پیش باز آمدند

خریدار و گردن‌فراز آمدند

بپرسید هریک ز سالار بار

کزین بارها چیست کاید به کار

چنین داد پاسخ که باری نخست

به تن شاه باید که بینم درست

توانایی خویش پیدا کنم

چو فرمان دهد دیده دریا کنم

شتربار بنهاد و خود رفت پیش

که تا چون کند تیز بازار خویش

یکی طاس پر گوهر شاهوار

ز دینار چندی ز بهر نثار

که بر تافتش ساعد و آستین

یکی اسپ و دو جامه دیبای چین

بران طاس پوشیده‌تایی حریر

حریر از بر و زیر مشک و عبیر

به نزدیک ارجاسپ شد چاره‌جوی

به دیبا بیاراسته رنگ و بوی

چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت

که با شهریاران خرد باد جفت

یکی مردم ای شاه بازارگان

پدر ترک و مادر ز آزادگان

ز توران به خرم به ایران برم

وگر سوی دشت دلیران برم

یکی کاروانی شتر با منست

ز پوشیدنی جامه‌های نشست

هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی

فروشنده‌ام هم خریدار جوی

به بیرون دژ کاله بگذاشتم

جهان در پناه تو پنداشتم

اگر شاه بیند که این کاروان

به دروازهٔ دژ کشد ساروان

به بخت تو از هر بد ایمن شوم

بدین سایهٔ مهر تو بغنوم

چنین داد پاسخ که دل شاددار

ز هر بد تن خویش آزاد دار

نیازاردت کس به توران زمین

همان گر گرایی به ماچین و چین

بفرمود پس تا سرای فراخ

به دژ بر یکی کلبه در پیش کاخ

به رویین دژاندر مر او را دهند

همه بارش از دشت بر سر نهند

بسازد بران کلبه بازارگاه

همی داردش ایمن اندر پناه

برفتند و صندوقها را به پشت

کشیدند و ماهار اشتر به مشت

یکی مرد بخرد بپرسید و گفت

که صندوق را چیست اندر نهفت

کشنده بدو گفت ما هوش خویش

نهادیم ناچار بر دوش خویش

یکی کلبه برساخت اسفندیار

بیاراست همچون گل اندر بهار

ز هر سو فراوان خریدار خاست

بران کلبه بر تیز بازار خاست

ببود آن شب و بامداد پگاه

ز ایوان دوان شد به نزدیک شاه

ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت

همی برد پیش اندرون نیکبخت

بیامد ببوسید روی زمین

بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین

چنین گفت کاین مایه‌ور کاروان

همی راندم تیز با ساروان

بدو اندرون یاره و افسرست

که شاه سرافراز را در خورست

بگوید به گنجور تا خواسته

ببیند همه کلبه آراسته

اگر هیچ شایسته بیند به گنج

بیارد همانا ندارد به رنج

پذیرفتن از شهریار زمین

ز بازارگان پوزش و آفرین

بخندید ارجاسپ و بنواختش

گرانمایه‌تر پایگه ساختش

چه نامی بدو گفت خراد نام

جهانجوی با رادی و شادکام

به خراد گفت ای رد زاد مرد

به رنجی همی گرد پوزش مگرد

ز دربان نباید ترا بار خواست

به نزد من آی آنگهی کت هواست

ازان پس بپرسیدش از رنج راه

ز ایران و توران و کار سپاه

چنین داد پاسخ که من ماه پنج

کشیدم به راه اندرون درد و رنج

بدو گفت از کار اسفندیار

به ایران خبر بود وز گرگسار

چنین داد پاسخ که ای نیک‌خوی

سخن راند زین هر کسی بارزوی

یکی گفت کاسفندیار از پدر

پرآزار گشت و بپیچید سر

دگر گفت کو از دژ گنبدان

سپه برد و شد بر ره هفتخوان

که رزم آزماید به توران زمین

بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین

بخندید ارجاسپ گفت این سخن

نگوید جهاندیده مرد کهن

اگر کرکس آید سوی هفتخوان

مرا اهرمن خوان و مردم مخوان

چو بشنید جنگی زمین بوسه داد

بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد

در کلبه را نامور باز کرد

ز بازارگان دژ پرآواز کرد

همی بود چندی خرید و فروخت

همی هرکسی چشم خود را بدوخت

ز دینارگان یک درم بستدی

همی این بران آن برین برزدی

ناصرخسرو » سفرنامه

و چون ما از آن جا هفت فرسنگ برفتیم به شهرستان عکه رسیدیم و آن جا مدینه عکا نویسند. شهر بر بلندی نهاده زمینی کج و باقی هموار و در همه ساحل که بلندی نباشد شهر نسازند از بیم غلبه آب دریا و خوف امواج که بر کرانه می‌زند. و مسجد آدینه در میان شهر است و از همه شهر بلندتر است و اسطوانه‌ها همه رخام است. در دست راست قبله از بیرون قبر صالح پیغمبر علیه السلام. و ساحت مسجد بعضی فرش سنگ انداخته‌اند و بعضی دیگر سبزی کشته، و گنبد که آدم علیه السلام آن جا زراعت کرده بود و شهر را مساحت کردم درازی دو هزار ارش بود و پهنا پانصد ارش، باره به غایت محکم و جانب غربی و جنوبی آن با دریاست و بر جانب جنوب مینا است، و بیش تر شهر های ساحل را میناست و آن چیزی است که جهت محافظت کشتی‌ها ساخته‌اند مانند اسطبل که پشت بر شهرستان دارد. و دیوارها بر لب آب دریا در آمده و درگاهی پنجاه گز بگذاشته بی دیوار الا آن که زنجیرها سست کنند تا به زیر آب فرو روند و کشتی بر سر آن زنجیر از آب بگذرد و باز زنجیرها بکشند تاکسی بیگانه قصد این کشتی‌ها نتواند کرد. و به دروازه شرقی بر دست چپ چشمه ای است که بیست وشش پایه فرو باید شد تا به آب رسند و آن را عین البقر گویند و می‌گویند که آن چشمه را آدم علیه السلام پیدا کرده است و گاو خود را از آن جا آب داده و از آن سبب آن چشمه را عین البقر می‌گویند.

و چون ازاین شهرستان عکه سوی مشرق روند کوهی است که اندر آن مشاهد انبیاست علیهم السلام و این موضع از راه برکنار است کسی را که به رمله رود. مرا قصد افتادکه آن مزارهای متبرک را ببینم و برکات از حضرت ایزد تبارک و تعالی بجویم.

مردمان عکه گفتند آن جا قومی مفسد در راه باشند که هر که را غریب بینند تعرض رسانند و اگر چیزی داشته باشد بستانند. من نفقه که داشتم در مسجد عکه نهادم و از شهر بیرون شدم از دروازه شرقی روز بیست و سیوم شعبان سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه اول روز زیارت قبر عک کردم که بای شهرستان او بوده است و او یکی از صالحان وبزرگان بوده و چون با من دلیلی نبود که آن راه داند متحیر می‌بودم ناگاه از فضل باری تبارک و تعالی همان روز مردی با من پیوست که او از آذربایجان بود و یک بار دیگر آن مزارت متبرکه را دریافته بود دوم کرت بدان عزیمت روی بدان جانب آورده بود. بدان موهبت شکر باری را تبارک و تعالی دو رکعت نماز بگذاردم و سجده شکر کردم که مرا توفیق می‌داد تا برعزمی که کرده بودم وفا می‌کردم.