نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

ناصرخسرو » سفرنامه

و چون ما از آن جا هفت فرسنگ برفتیم به شهرستان عکه رسیدیم و آن جا مدینه عکا نویسند. شهر بر بلندی نهاده زمینی کج و باقی هموار و در همه ساحل که بلندی نباشد شهر نسازند از بیم غلبه آب دریا و خوف امواج که بر کرانه می‌زند. و مسجد آدینه در میان شهر است و از همه شهر بلندتر است و اسطوانه‌ها همه رخام است. در دست راست قبله از بیرون قبر صالح پیغمبر علیه السلام. و ساحت مسجد بعضی فرش سنگ انداخته‌اند و بعضی دیگر سبزی کشته، و گنبد که آدم علیه السلام آن جا زراعت کرده بود و شهر را مساحت کردم درازی دو هزار ارش بود و پهنا پانصد ارش، باره به غایت محکم و جانب غربی و جنوبی آن با دریاست و بر جانب جنوب مینا است، و بیش تر شهر های ساحل را میناست و آن چیزی است که جهت محافظت کشتی‌ها ساخته‌اند مانند اسطبل که پشت بر شهرستان دارد. و دیوارها بر لب آب دریا در آمده و درگاهی پنجاه گز بگذاشته بی دیوار الا آن که زنجیرها سست کنند تا به زیر آب فرو روند و کشتی بر سر آن زنجیر از آب بگذرد و باز زنجیرها بکشند تاکسی بیگانه قصد این کشتی‌ها نتواند کرد. و به دروازه شرقی بر دست چپ چشمه ای است که بیست وشش پایه فرو باید شد تا به آب رسند و آن را عین البقر گویند و می‌گویند که آن چشمه را آدم علیه السلام پیدا کرده است و گاو خود را از آن جا آب داده و از آن سبب آن چشمه را عین البقر می‌گویند.

و چون ازاین شهرستان عکه سوی مشرق روند کوهی است که اندر آن مشاهد انبیاست علیهم السلام و این موضع از راه برکنار است کسی را که به رمله رود. مرا قصد افتادکه آن مزارهای متبرک را ببینم و برکات از حضرت ایزد تبارک و تعالی بجویم.

مردمان عکه گفتند آن جا قومی مفسد در راه باشند که هر که را غریب بینند تعرض رسانند و اگر چیزی داشته باشد بستانند. من نفقه که داشتم در مسجد عکه نهادم و از شهر بیرون شدم از دروازه شرقی روز بیست و سیوم شعبان سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه اول روز زیارت قبر عک کردم که بای شهرستان او بوده است و او یکی از صالحان وبزرگان بوده و چون با من دلیلی نبود که آن راه داند متحیر می‌بودم ناگاه از فضل باری تبارک و تعالی همان روز مردی با من پیوست که او از آذربایجان بود و یک بار دیگر آن مزارت متبرکه را دریافته بود دوم کرت بدان عزیمت روی بدان جانب آورده بود. بدان موهبت شکر باری را تبارک و تعالی دو رکعت نماز بگذاردم و سجده شکر کردم که مرا توفیق می‌داد تا برعزمی که کرده بودم وفا می‌کردم.

امروز عیسیی که به درد سخن رسد

دلهای غم ندیده پذیرای پند نیست

آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست

بسیار چاره هست که از درد بدترست

صد چشم بد، برابر دود سپند نیست

ما را به بخت شور خود ای دوست واگذار

بادام تلخ در خور آغوش قند نیست

نتوان گرفت دامن معنی به دست ناز

جز پیچ و تاب، صید سخن را کمند نیست

نگرفت پیش اشک مرا منع آستین

سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست

لب بسته همچو غنچه تصویر زاده ایم

ما را خبر ز چاشنی نوشخند نیست

صد دل چو تار سبحه به یک رشته می کشد

کوتاهیی در آن مژه های بلند نیست

امروز عیسیی که به درد سخن رسد

صائب درین زمانه نادردمند نیست

ز هستی ندارم من از خود خبر

دگر سینه‌ام چون خم آمد بجوش

بر آمد از این قلزم غم خروش

خراباتیان، راه میخانه کو

حریفان بگوئید، پیمانه کو

مرا سوی میخانه راهی دهید

سرم را به آن در پناهی دهید

بهار است و بلبل، بساط نشاط

بطرف چمن میکشد ز انبساط

تو هم زاهد از خویش دستی برآر

مکن اینقدر خشکی اندر بهار

به درک فنون ریا کاملی

در این فن چرا اینقدر جاهلی

مرادی نشد حاصلت در مرید

در این آرزو گشت، مویت سفید

بیا بگذر از قید ناموس و ننگ

بزن شیشهٔ خودپرستی به سنگ

بینداز از دست مسواک را

بدست آر، نوباوهٔ تاک را

ز من بشنو، از زهد اندیشه کن

بهار است، دیوانگی پیشه کن

بزن دست و صد چاک زن جامه را

بیفکن ز سر بار عمامه را

بیا با حریفان هم آهنگ باش

بکن صلح و با خویش در جنگ باش

ازین زهد یکباره بیگانه شو

به رند خرابات، همخانه شو

چو من ترک سودای تزویر کن

توان تا بمیخانه، شبگیر کن

که بختت مگر سر بر آرد ز خواب

نظرها بیابی ز خم شراب

ز فیض صبوحی بفیضی رسی

شوی با همه ناکسیها، کسی

چه بر سبحه چسبیده‌ای اینقدر

بس این خاک بازی که خاکت بسر

چرا اینقدر خشک و افسرده‌ای

نه دستی نه پائی مگر مرده‌ای

بکن ترک تزویر و زهد و ریا

به میخانه رفتن ز سر ساز پا

ز ما اختلاط مجازی مجو

زمستان به جز صاف بازی مجو

بگو با حکیم ز خود بی‌خبر

که ای مانده در گل درین ره چو خر

بمستی ز حکمت کن اندیشه‌ای

چه صغری، چه کبری، بکش شیشه‌ای

کتاب اشارات ابرو بخوان

شفا در لب جام پُر باده دان

ببین شرح تجرید ساق و بدن

بگو حکمت العین چشم و دهن

بجز حرف باده مکن گفتگو

سخن‌تر مقولات و از کیف گو

بیا ساقی ای قبلهٔ من بیا

سرت گردم، ای شوخ پر فن بیا

دماغم ز سودای صحبت بسوخت

به داغم زبان شعله‌ها برفروخت

علاجی کن از می دماغ مرا

بنه مرهم از باده داغ مرا

شد از آتش دهر جانم کباب

برافشان بدین شعله مشتی شراب

بپا شو زمستی چه افتاده‌ای

بیفکن مرا در شط باده‌ای

بکن شستشوی من از لای می

مرا غرق میکن بدریای می

بده ساقی آن مایهٔ زندگی

دمی وارهانم ز دل مردگی

دل و جان من شد بفرمان تو

چه جان و چه دل جمله قربان تو

بمن جان من می بده می بده

پیاپی پیاپی پیاپی بده

بده باده وز روی مستی بده

فدای تو گردم دو دستی بده

به یکدست ما را سبک بر مدار

چه مینا چه پیمانه خمها بیار

مکن سرکشی از من ای بی‌نظیر

بده جامی و در عوض جان بگیر

بیا ای تو درمان دردم بیا

بیا گرد بالات گردم بیا

بیا ای فدای رخ ساده‌ات

بده می بگرد سر باده‌ات

کجایم، چه میگویم ای دوستان

مگر مست گشتم درین بوستان

ملولیم ساقی می ناب ده

یکی جرعه ز آن قرمز ین آب ده

سخنها بمستانه گفتم بسی

الهی نرنجیده باشد کسی

ز هستی ندارم من از خود خبر

خمار شبم میدهد دردسر

به یک جرعه رفع ملالم کنید

بدی گفته باشم حلالم کنید

چه من تازه ز اهل طرب گشته‌ام

ببخشید گر بی‌آدب گشته‌ام

غم هیچکس بر دلم بار نیست

بجز زاهدم با کسی کار نیست

عصا وار استاده‌ام در برش

چه دستار پیچیده‌ام در سرش

دلم سوخت بر حال زاهد بسی

که بیچاره‌تر زو ندیدم کسی

ز کوی خرابات آواره‌ای

زبان بسته حیوان بیچاره‌ای

ندانم چه دیده است از زندگی

نمیرد چرا خود ز شرمندگی

که از بزم رندان نماید نفور

ز راه مسلمانی افتاده دور

من از دید زاهد بسی منکرم

مسلمانی ار این بود کافرم

الهی به پاکان و رندان مست

به دلگرمی ساقی می‌پرست

به جوش درون خم صاف دل

که شد در بر او فلاطون خجل

به رندی کز آلودگی پاک خفت

به مستی که با دختر تاک خفت

به آهی که بر دل شبیخون زند

به اشکی که پهلو به جیحون زند

به داغی که بر سینه محکم بود

به زخمی کش الماس مرهم بود

به صبری که در ناشکیبا بود

به شرمی که در روی زیبا بود

به عزلت نشینان صحرای درد

به ناخن کبودان شبهای سرد

به چشمی کزو چون بر آید نگاه

کند روز بیچارگان را سیاه

به رویی که روشن کند بزم جمع

به عشقی که پروانه دارد به شمع

به بی دست و پایان کوی وصال

به عاجز نگاهان حسرت مآل

به هجری که پیوسته در وصل یار

بره باشدش دیدهٔ انتظار

به شام فراق دل آشفتگان

به صبح وصال بغم خفتگان

به معشوق از رحم و انصاف دور

به دلدادهٔ در بلاها صبور

به دردی که بی‌حاجتش از طبیب

به یأسی کز امید شد بی‌نصیب

به زلفی که دل را ز کس بی‌خبر

نهان میرباید ز پیش نظر

به دزدی که پروا ندارد ز کس

نمیترسد از شحنه و از عسس

به عهدی که پیمانه با باده بست

که دور است از شیشهٔ او شکست

به ذکر صراحی به وقت فرح

به اوراد جام و دعای قدح

به سرهنگی خشت بالای خم

به افتادن جام در پای خم

به پیچ و خم ساقی لاله رنگ

به اندام مطرب به آواز چنگ

به روزی که بی‌گفتگو در می است

بشوری که در کوچه بند نی است

به صنعان فریبان ترسا لقب

به کافردلان فرنگی نصب

به مرغوله مویان گیسو کمند

به خورشید رویان زنار بند

به آهو نگاهان رعنا خرام

به خسرو سپاهان شیرین کلام

به شمشاد قدان بالا بلا

که کردند عشاق را مبتلا

به آن وعدهٔ سست پیمان یار

به دلسوزی عاشق از انتظار

که گر یکزمان بی تو آرم به سر

خیالت نباشد مرا در نظر

چنان گردم از مرگ خود شادمان

که کس شاد از مردن دشمنان

بمیرم گر ز حسرت کام تو

شوم زنده گر بشنوم نام تو

دمی بی تو ای دین و ایمان من

بر آید ز تن جان من، جان من

به تنهائیم یار دیرین توئی

مرا یاری جان شیرین تویی

به دل آرزوی جمالت بس است

اگر خود نیائی خیالت بس است

بیا ساقی همدم بیکسان

حکیم مسیحا دم خستگان

بیا حکمت دختر زر ببین

که همچون فلاطون شده خم‌نشین

ز دست تو مٰیاید افسونگری

برون ‌آرش از شیشه همچون پری

علاج مرا کن که دیوانه‌ام

مقیم خرابات و میخانه‌ام

ازین بیکسی کن دل آسا مرا

مجرد کن از قید دنیا مرا

دلم را بیک جرعه می شاد کن

مرا از غم دهر آزاد کن

از آن می که خورشید شد ذره‌اش

بود قل هو اللّه هر قطره‌اش

از آن می که در دل چو منزل کند

سراپای اجسام را دل کند

از آن می که روح روانست و بس

از آن می که اکسیر جانست و بس

رضی را بده جامی از لطف عام

بجانان رسان جان او والسلام

وزان پس همه گنج آراسته

فریدون چو شد بر جهان کامگار

ندانست جز خویشتن شهریار

به رسم کیان تاج و تخت مهی

بیاراست با کاخ شاهنشهی

به روز خجسته سر مهرماه

به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی‌اندوه گشت از بدی

گرفتند هر کس ره ایزدی

دل از داوریها بپرداختند

به آیین یکی جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام

گرفتند هر یک ز یاقوت جام

می روشن و چهرهٔ شاه نو

جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند

همه عنبر و زعفران سوختند

پرستیدن مهرگان دین اوست

تن آسانی و خوردن آیین اوست

اگر یادگارست ازو ماه مهر

بکوش و به رنج ایچ منمای چهر

ورا بد جهان سالیان پانصد

نیفکند یک روز بنیاد بد

جهان چون برو بر نماند ای پسر

تو نیز آز مپرست و انده مخور

نماند چنین دان جهان برکسی

درو شادکامی نیابی بسی

فرانک نه آگاه بد زین نهان

که فرزند او شاه شد بر جهان

ز ضحاک شد تخت شاهی تهی

سرآمد برو روزگار مهی

پس آگاهی آمد ز فرخ پسر

به مادر که فرزند شد تاجور

نیایش کنان شد سر و تن بشست

به پیش جهانداور آمد نخست

نهاد آن سرش پست بر خاک بر

همی خواند نفرین به ضحاک بر

همی آفرین خواند بر کردگار

برآن شادمان گردش روزگار

وزان پس کسی را که بودش نیاز

همی داشت روز بد خویش راز

نهانش نوا کرد و کس را نگفت

همان راز او داشت اندر نهفت

یکی هفته زین گونه بخشید چیز

چنان شد که درویش نشناخت نیز

دگر هفته مر بزم را کرد ساز

مهانی که بودند گردن فراز

بیاراست چون بوستان خان خویش

مهان را همه کرد مهمان خویش

وزان پس همه گنج آراسته

فراز آوریده نهان خواسته

همان گنجها راگشادن گرفت

نهاده همه رای دادن گرفت

گشادن در گنج را گاه دید

درم خوار شد چون پسر شاه دید

همان جامه و گوهر شاهوار

همان اسپ تازی به زرین عذار

همان جوشن و خود و زوپین و تیغ

کلاه و کمر هم نبودش دریغ

همه خواسته بر شتر بار کرد

دل پاک سوی جهاندار کرد

فرستاد نزدیک فرزند چیز

زبانی پر از آفرین داشت نیز

چو آن خواسته دید شاه زمین

بپذرفت و بر مام کرد آفرین

بزرگان لشگر چو بشناختند

بر شهریار جهان تاختند

که ای شاه پیروز یزدانشناس

ستایش مر او را زویت سپاس

چنین روز روزت فزون باد بخت

بد اندیشگان را نگون باد بخت

ترا باد پیروزی از آسمان

مبادا به جز داد و نیکی گمان

وزان پس جهاندیدگان سوی شاه

ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه

همه زر و گوهر برآمیختند

به تاج سپهبد فرو ریختند

همان مهتران از همه کشورش

بدان خرمی صف زده بر درش

ز یزدان همی خواستند آفرین

بران تاج و تخت و کلاه و نگین

همه دست برداشته به آسمان

همی خواندندش به نیکی گمان

که جاوید بادا چنین شهریار

برومند بادا چنین روزگار

وزان پس فریدون به گرد جهان

بگردید و دید آشکار و نهان

هران چیز کز راه بیداد دید

هر آن بوم و برکان نه آباد دید

به نیکی ببست از همه دست بد

چنانک از ره هوشیاران سزد

بیاراست گیتی بسان بهشت

به جای گیا سرو گلبن بکشت

از آمل گذر سوی تمیشه کرد

نشست اندر آن نامور بیشه کرد

کجا کز جهان گوش خوانی همی

جز این نیز نامش ندانی همی

بود بیست شش بار بیور هزار

کهن گشته این نامهٔ باستان

ز گفتار و کردار آن راستان

همی نوکنم گفته‌ها زین سخن

ز گفتار بیدار مرد کهن

بود بیست شش بار بیور هزار

سخنهای شایسته و غمگسار

نبیند کسی نامهٔ پارسی

نوشته به ابی ات صدبار سی

اگر بازجویی درو بیت بد

همانا که کم باشد از پانصد

چنین شهریاری و بخشنده‌ای

به گیتی ز شاهان درخشنده‌ای

نکرد اندرین داستانها نگاه

ز بدگوی و بخت بد آمد گناه

حسد کرد بدگوی در کار من

تبه شد بر شاه بازار من

چو سالار شاه این سخنهای نغز

بخواند ببیند به پاکیزه نغز

ز گنجش من ایدر شوم شادمان

کزو دور بادا بد بدگمان

وزان پس کند یاد بر شهریار

مگر تخم رنج من آید ببار

که جاوید باد افسر و تخت اوی

ز خورشید تابنده‌تر بخت اوی

چنین گفت داننده دهقان پیر

که دانش بود مرد را دستگیر

غم و شادمانی بباید کشید

ز هر شور و تلخی بباید چشید

جوانان داننده و باگهر

نگیرند بی آزمایش هنر

چو پرویز ناباک بود و جوان

پدر زنده و پور چون پهلوان

ورا در زمین دوست شیرین بدی

برو بر چو روشن جهان بین بدی

پسندش نبودی جزو در جهان

ز خوبان وز دختران مهان

ز شیرن جدا بود یک روزگار

بدان گه که بد در جهان شهریار

بگرد جهان در بی‌آرام بود

که کارش همه رزم بهرام بود

چو خسرو به پردخت چندی به مهر

شب و روز گریان بدی خوب‌چهر