نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

پیاده بدین سان ز پرده سرای

چو خورشید تابنده شد ناپدید

در حجره بستند و گم شد کلید

پرستنده شد سوی دستان سام

که شد ساخته کار بگذار گام

سپهبد سوی کاخ بنهاد روی

چنان چون بود مردم جفت جوی

برآمد سیه چشم گلرخ به بام

چو سرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار

پدید آمد آن دختر نامدار

دو بیجاده بگشاد و آواز داد

که شاد آمدی ای جوانمرد شاد

درود جهان آفرین بر تو باد

خم چرخ گردان زمین تو باد

پیاده بدین سان ز پرده سرای

برنجیدت این خسروانی دو پای

سپهبد کزان گونه آوا شنید

نگه کرد و خورشید رخ را بدید

شده بام از آن گوهر تابناک

به جای گل سرخ یاقوت خاک

چنین داد پاسخ که ای ماه چهر

درودت ز من آفرین از سپهر

چه مایه شبان دیده اندر سماک

خروشان بدم پیش یزدان پاک

همی خواستم تا خدای جهان

نماید مرا رویت اندر نهان

کنون شاد گشتم به آواز تو

بدین خوب گفتار با ناز تو

یکی چارهٔ راه دیدار جوی

چه پرسی تو بر باره و من به کوی

پری روی گفت سپهبد شنود

سر شعر گلنار بگشاد زود

کمندی گشاد او ز سرو بلند

کس از مشک زان سان نپیچد کمند

خم اندر خم و مار بر مار بر

بران غبغبش نار بر نار بر

بدو گفت بر تاز و برکش میان

بر شیر بگشای و چنگ کیان

بگیر این سیه گیسو از یک سوم

ز بهر تو باید همی گیسوم

نگه کرد زال اندران ماه روی

شگفتی بماند اندران روی و موی

چنین داد پاسخ که این نیست داد

چنین روز خورشید روشن مباد

که من دست را خیره بر جان زنم

برین خسته دل تیز پیکان زنم

کمند از رهی بستد و داد خم

بیفگند خوار و نزد ایچ دم

به حلقه درآمد سر کنگره

برآمد ز بن تا به سر یکسره

چو بر بام آن باره بنشست باز

برآمد پری روی و بردش نماز

گرفت آن زمان دست دستان به دست

برفتند هر دو به کردار مست

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرون دست شاخ بلند

سوی خانهٔ زرنگار آمدند

بران مجلس شاهوار آمدند

بهشتی بد آراسته پر ز نور

پرستنده بر پای و بر پیش حور

شگفت اندرو مانده بد زال زر

برآن روی و آن موی و بالا و فر

ابا یاره و طوق و با گوشوار

ز دینار و گوهر چو باغ بهار

دو رخساره چون لاله اندر سمن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

همان زال با فر شاهنشهی

نشسته بر ماه بر فرهی

حمایل یکی دشنه اندر برش

ز یاقوت سرخ افسری بر سرش

همی بود بوس و کنار و نبید

مگر شیر کو گور را نشکرید

سپهبد چنین گفت با ماه‌روی

که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی

منوچهر اگر بشنود داستان

نباشد برین کار همداستان

همان سام نیرم برآرد خروش

ازین کار بر من شود او بجوش

ولیکن نه پرمایه جانست و تن

همان خوار گیرم بپوشم کفن

پذیرفتم از دادگر داورم

که هرگز ز پیمان تو نگذرم

شوم پیش یزدان ستایش کنم

چو ایزد پرستان نیایش کنم

مگر کو دل سام و شاه زمین

بشوید ز خشم و ز پیکار و کین

جهان آفرین بشنود گفت من

مگر کاشکارا شوی جفت من

بدو گفت رودابه من همچنین

پذیرفتم از داور کیش و دین

که بر من نباشد کسی پادشا

جهان آفرین بر زبانم گوا

جز از پهلوان جهان زال زر

که با تخت و تاجست وبا زیب و فر

همی مهرشان هر زمان بیش بود

خرد دور بود آرزو پیش بود

چنین تا سپیده برآمد ز جای

تبیره برآمد ز پرده‌سرای

پس آن ماه را شید پدرود کرد

بر خویش تار و برش پود کرد

ز بالا کمند اندر افگند زال

فرود آمد از کاخ فرخ همال

بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو

گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره

افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره

گرگ، از رمه‌خواران و رمه، در گیا چران

هر یک به حرص خویش همی پر کند دره

گرگ گیا بره‌است و بره گرگ را گیاست

این نکته یاد گیر که نغز است و نادره

بنگر در این مثال تن خویش را ببین

گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره

از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا

ای بی‌تمیز، مر دگری را مشو بره

گر نه بره نه گرگ نه‌ای، بر در امیر

چونی؟ جواب راست بده بی‌مناظره

ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش

بی‌تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟

گر تو به آستی نزنی میثرهٔ امیر

ترسم که پر ز گرد بماندش میثره

فخری مکن بدانکه تو میده و بره‌خوری

یارت به آب در زده یک نان فخفره

زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی

بی‌شام و چاشت باید خفتن به مقبره

چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟

گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره

وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی

بر منظری نشسته و چشم به پنجره

چیزی همی عجب‌تر از این تن چه بایدت

بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟

این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر

پنهان در این حوران و دست و کران بره؟

گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان

تن را چرا تهی است میانش چو قوصره

دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت

زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره

بنگر که چون به حکمت در بست کردگار

سفرهٔ تو را و مطهره را سر به حنجره

گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر

بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره

بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟

اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره

آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند

بی‌خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره

بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز

بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره

جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد

تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره

گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی

با غدر و فتنه‌ساز و به گفتار ساحره

بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو

پرهیزدار از این زن جادوی مدبره

غره مشو به رشوت و پاره‌ش که هرچه داد

بستاند از تو پاک به قهر و مصادره

با بی‌قرار دهر مجو، ای پسر، قرار

عمرت مده به باد به افسوس و قرقره

از مکر او تمام نپرداخت آنکه او

پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره

نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده

نقد سره به قلب، که ناید تو را سره

در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز

بگذار گوز و دست برآور ز خنبره

من زرق او خریدم و خوردم به روی او

زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره

آخر به قهر او خبرم داد، هم‌چنین

از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره

خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم

پیش تو بر کنارهٔ خوش بانگ پاتره

تو خفته‌ای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب

همواره می‌کنند ببالینت پنگره

گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر

بر جان تو وبال چو بر خر شود خره

برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی

تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره

چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل

این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره

پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب

خیره مده گلیم کهن را به جندره

چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه

تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟

بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش

پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره

از حجت خراسان آمدت یادگار

این پر ز پند و حکمت و نیکو مؤامره

جان‌ها زان گرد تو گرددهمی

ای دلارام من و ای دل شکن

وی کشیده خویش بی‌جرمی ز من

از نظر رفتی ز دل بیرون نه‌ای

ز آنک تو شمعی و جان و دل لگن

جان من جان تو جانت جان من

هیچ کس دیده‌ست یک جان در دو تن

زندگی‌ام وصل تو مرگم فراق

بی‌نظیرم کرده‌ای اندر دو فن

بس بجستم آب حیوان خضر گفت

بی‌وصالش جان نیابی جان مکن

غم نیارد گرد غمگین تو گشت

ور بگردد بایدش گردن زدن

جان‌ها زان گرد تو گرددهمی

جان ادیم و تو سهیل اندر یمن

بهر تو گفته‌ست منصور حلاج

یا صغیر السن یا رطب البدن

شیر مست شهد تو گشت و بگفت

یا قریب العهد من شرب اللبن

پیش مستان تو غم را راه نیست

فکرت و غم هست کار بوالحسن

هر کی در چاه طبیعت مانده است

چاره‌اش نبود ز فکر چون رسن

چونک برپرید کاسد گشت حبل

چون یقینی یافت کاسد گشت ظن

همزبان بی‌زبانان شو دلا

تا به گفت و گو نباشی مرتهن

ما که اجری تراش آن گرهیم

چون اشارت رسید پنهانی

از سرا پرده سلیمانی

پر گرفتم چو مرغ بال گشای

تا کنم بر در سلیمان جای

در اشارت چنان نمود برید

که هلالی برآورد از شب عید

آنچنان کز حجاب تاریکی

کس نبیند در او ز باریکی

تا کند صید سحرسازی تو

جاودان را خیال بازی تو

پلپلی چند را بر آتش ریز

غلغلی در فکن به آتش تیز

مومی افسرده را در این گرمی

نرم گردان ز بهر دل نرمی

مهد بیرون جهان ازین ره تنگ

پای کوبی بس است بر خر لنگ

عطسه‌ای ده ز کلک نافه گشای

تا شود باد صبح غالیه سای

باد گو رقص بر عبیر کند

سبزه را مشک در حریر کند

رنج بر وقت رنج بردن تست

گنج شه در ورق شمردن تست

رنج برد تو ره به گنج برد

ببرد گنج هر که رنج برد

تاک انگور تا نگرید زار

خنده خوش نیارد آخر کار

مغز بی‌استخوان ندید کسی

انگبینی کجاست بی‌مگسی

ابر بی آب چند باشی چند

گرم داری تنور نان در بند

پرده بر بند و چابکی بنمای

روی بکران پردگی بگشای

چون برید از من این غرض درخواست

شادمانی نشست و غم برخاست

جستم از نامه‌های نغز نورد

آنچه دل را گشاده داند گرد

هرچه تاریخ شهر یاران بود

در یکی نامه اختیار آن بود

چابک اندیشه رسیده نخست

همه را نظم داده بود درست

مانده زان لعل ریزه لختی گرد

هر یکی زان قراضه چیزی کرد

من از آن خرده چو گهر سنجی

بر تراشیدم این چنین گنجی

تا بزرگان چو نقد کار کنند

از همه نقدش اختیار کنند

آنچ ازو نیم گفته بد گفتم

گوهر نیم سفته را سفتم

وانچ دیدم که راست بود و درست

ماندمش هم برآن قرار نخست

جهد کردم که در چنین ترکیب

باشد آرایشی ز نقش غریب

بازجستم ز نامه‌های نهان

که پراکنده بود گرد جهان

زان سخنها که تازیست و دری

در سواد بخاری و طبری

وز دگر نسخها پراکنده

هر دری در دفینی آکنده

هر ورق کاوفتاد در دستم

همه را در خریطه‌ای بستم

چون از آن جمله در سواد قلم

گشت سر جمله‌ام گزیده بهم

گفتمش گفتنی که بپسندند

نه که خود زیرکان بر او خندند

دیر این نامه را چو زند مجوس

جلوه زان داده‌ام به هفت عروس

تا عروسان چرخ اگر یک راه

در عروسان من کنند نگاه

از هم آرایشی و هم کاری

هر یکی را یکی کند یاری

آخر از هفت خط که یار شود

نقطه‌ای بر نشان کار شود

نقشبند ارچه نقش ده دارد

سر یک رشته را نگهدارد

یک سر رشته گر ز خط گردد

همه سررشته‌ها غلط گردد

کس برین رشته گرچه راست نرفت

راستی در میان ماست نرفت

من چو رسام رشته پیمایم

از سر رشته نگذرد پایم

رشته یکتاست ترسم از خطرش

خاصه ز اندازه برده‌ام گهرش

در هزار آب غسل باید کرد

تا به آبی رسی که شاید خورد

آبی انداختند و مردم شد

آب انداخته بسی گم شد

من کزان آب در کنم چو صدف

ارزم آخر به مشتی آب و علف

سخنی خوشتر از نواله نوش

کی سخاسوی من ندارد گوش

در سخاو سخن چه می‌پیچم

کار بر طالع است و من هیچم

نسبت عقربی است با قوسی

بخل محمود بذل فردوسی

اسدی را که بودلف بنواخت

طالع و طالعی بهم در ساخت

من چه می‌گویم این چه گفت منست

کبم از ابر و درم از عدنست

صدف از ابر گر سخا بیند

ابر نیز از صدف وفا بیند

کابر آنچ از هوا نثار کند

صدفش در شاهوار کند

این سخن را که جاه می‌خواهم

مدد از فیض شاه می‌خواهم

هرچه او را عیار یا عددیست

سبب استقامتش مددیست

ور مدد پیش بارگه باشد

چار در چار شانزده باشد

جبرئیلم به جنی قلمم

بر صحیفه چنین کشد رقمم

کین فسون را که جنی آموز است

جامه نو کن که فصل نوروز است

آنچنان کن ز دیو پنهانش

که نبیند مگر سلیمانش

زو طلب کن مرا که فخر من اوست

من کیم بازمانده لختی پوست

موم سادم ز مهر خاتم دور

خالی از انگبین و از زنبور

تا سلیمان ز نقش خاتم خویش

مهر من بر چه صورت آرد بیش

روی اگر سرخ و گر سیاه بود

نقشبندش دبیر شاه بود

بر من آن شد که در سخن سنجی

ده دهی زر دهم نه ده پنجی

نخرد گر کسی عبیر مرا

مشک من مایه بس حریر مرا

زان نمطها که رفت پیش از ما

نوبر ی کس نداد بیش از ما

نغز گویان که گفتنی گفتند

مانده گشتند و عاقبت خفتند

ما که اجری تراش آن گرهیم

پند واگیر داهیان دهیم

گرچه ز الفاظ خود به تقصیریم

در معانی تمام تدبیریم

پوست بی‌مغز دیده‌ایم چو خواب

مغز بی‌پوست داده‌ایم چو آب

با همه نادری و نو سخنی

برنتابیم روی از آن کهنی

حاصلی نیست زین در آمودن

جز به پیمانه باد پیمودن

چیست کانرا من جواهرسنج

بر نسنجیدم از جواهر و گنج

برگشادم بسی خزانه خاص

هم کلیدی نیافتم به خلاص

با همه نزلهای صبح نزول

هم به استغفر اللهم مشغول

ای نظامی مسیح تو دم تست

دانش تو درخت مریم تست

چون رطب ریز این درخت شدی

نیک بادت که نیک‌بخت شدی

رای آنست که چون تو میتوانی که خود را از پایهٔ کهتری بدرجهٔ مهتری رسانی و از صفّ النِّعالِ فرمان بری بصدرِ صفّهٔ فرمان دهی رسی. بنذالتِ این مقام رضا ندهی و چشم بر مطامحِ رفعت نهی و دواعیِ همّت بر آن گماری که زمامِ پادشاهی بر سباع و سوایمِ این دشت در دست گیری تامن باعدادِ اسبابِ این کار کمرِ تقدیم بربندم و عقدهٔ مشکلات و عروهٔ معضلاتِ آنرا بسحرِ مجاهدت بگشایم و اگرچ گفته‌اند ع ، اِذَا عَظُمَ المَطلُوبُ قَلَّ اَلمُساَعِدُ ، من بمساعدت و معاضدت با تو در اتمامِ این مهمّ تمامیِ عیارِ تدبیر و کاردانی و ثباتِ قدم در راهِ خدمتگاری و حق‌گزاری بجهانیان نمایم، چه ما همیشه در حجرِ حمایت و کنفِ کلاءتِ شما از شرِّ اعادی آمِنُ السُِرب بوده‌ایم و در سایهٔ شوکت و سطوتِ شما از قصدِ اشرار فارغ البال زیسته.

کریم طبعا! اندراداء این مدحت

زهی خجل ز معالیّ تو سپهر رفیع

زهی رهین ایادیّ تو شریف و وضیع

۲

بهاء دولت و ملّت که تاج معنی را

خرد بگوهر لفظ و می کند ترصیع

۳

زعکس خاطر تو تیغ آفتاب صقیل

زتاب سطوت تو دور روزگار سریع

۴

برشمایل خلق و کفایت رایت

کدام فصل ربیع و چه جای فضل ربیع

۵

صریر کلک تو چو ارغنون نوازشود

ز شوق گردد چذر اصم بطبع سمیع

۶

زمانه کار نبندد گشاد نامۀ صبح

اگر نباشدش از رای روشنت توقیع

۷

مکارم تو جهانرا برزق خلق کفیل

شمایل تو گنه را بنزد عفو شفیع

۸

برآن جریده که مثبت شدست نام کرم

ز روی مرتبه در فصل اولست ربیع

۹

بپیش خلق تو گل جلوه کرد از این معنی

هزار دستان بر وی همی زند تشنیع

۱۰

عدوت اگر چه بصورت ران و بی معنیست

عجب مدار که موزون شود گه تقطیع

۱۱

درآن مقام که کلک تو ضبط مالک کند

چو تیغ هر نفسی بر کشد هزار صنیع

۱۲

بهندوان برهنه چه اعتبار بود

چو خامۀ تو گشاید حصارهای منیع

۱۳

بدست بخت جوان تو هفت دایۀ چرخ

چنانکه مهرۀ گهواره پیش طفل رضیع

۱۴

ز حرص خصم تو چون۴سگ دوچشم کردچهار

سمج بود نظر نحس خاصه در تربیع

۱۵

زابر پیش بیان تو گر سخن رانم

بجان تو که خطایی بود عظیم شنیع

۱۶

چه جای ابر که امروز دست راد ترا

چو کان و دریا هستند صدهزار صنیع

۱۷

بهر دقیقه رسد آفابی ارتو کنی

ز رای خویش یکی ذرّه بر فلک توزیع

۱۸

شنیده ام که فلک را نشاط خدمت تست

بلند همّتی از مثل او مدار بدیع

۱۹

منازعان ترا با تو چون قیاس کنند

فکیف یلخق فی الشأ و ظالع بضلیع

۲۰

شکایت از ستم روزگار با تو کنم

که روزگار ترا بنده ییست نیک مطیع

۲۱

تفضّلی کن و زو باز پرس تا که مرا

بگونه گونه نوایب چرا کند تفجیع

۲۲

بشادمانی اگر با منش مضایقتست

بضرب باری همواره می کند توسیع

۲۳

ز عمر چونکه پس افکند نیست جز عمرم

بخیره عمر گرامی چرا کنم تضییع ؟

۲۴

مرا ز نکبت ایّام بر سر آن آمد

که شرح آن نبود جز زیادت تصدیع

۲۵

کریم طبعا! اندراداء این مدحت

گمان مبر که مرا حرص می کند تطمیع

۲۶

ولیک مقصد من آن بود که عرضه دهم

عناء طبع پریشان بنزد رای رفیع

۲۷

قضاء حقّ ثنای تو چون تواند کرد

مطوّقی که کند چند لفظ را تسجیع

۲۸

اگر چه سوسن را جمله تن زبان گردد

هنوز قاصر باشد ز ذکر شکر ربیع

۲۹

همیشه تا که بود هفت خانۀ افلاک

زبس تراجع انجم چو خانۀ ترجیع

۳۰

همیشه دولت بیدار باد و بخت توزان

که فتنه بخت حسود ترا شدست ضجیع