نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

دود این شعله طرفدار قجر کور کند

دل اگر جا بسر طره جانان گیرد

به پریشان وطنی سازد و سامان گیرد

دل شود رام در آن زلف دل آرام اگر

گوی آرام ز کج تابی چوگان گیرد

برق آسا روی و سینه خروشان چون رعد

ابر چشمم سر ره بر تو چو باران گیرد

باید از جانب جمهوری دلها دل من

از سر زلف تو داد دل یاران گیرد

شعله آتش جمهوری ایران باید

اول از دامن تبریز به طهران گیرد

دود این شعله طرفدار قجر کور کند

شررش تا بسر تربت خاقان گیرد

دودمانی که از او مملکتی شد ویران

کوچه باقی است کزین کشور ویران گیرد

کشوریرا که شه از دیدن او بیزار است

پو لش از کیسه ملت بچه عنوان گیرد

تا کی این شاه پری پر و رو حوری لشکر

باج عیاشی خود از زن دهقان گیرد

تا از این سلطنت خانه برافکن نامی

هست ایران نتواند سر و سامان گیرد

شد مسلمانی ما آلت بازیچه شیخ

کیست این آلت از این عالم نادان گیرد

گزم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند

گر ترا در بهشت باشد جای

دیگران دوزخ اختیار کنند،

بدین دلیل دیوث سعیدالدارین باشد.

اما اینجا نکته یی وارد است: اگر سائلی پرسد که این جماعت یعنی اکابر دیوث چون بواسطه صحبت شیخکان از بهشت متنفراند، و به دوزخ نیز به عدد هر شیخکی که در بهشت است هزار قاضی و نواب و وکلای او نشسته اند، چون است که از صحبت ایشان ملول نیستند؟ جواب گویی: چون شیخکان در این دنیا به عبادت و طهارت موسوم بودند- اگر چه این معنی سری به ریا و رعونت داشت، و آن مظلوم دیوث هرگز کون نشسته باشد و سجده نکرده، پس وضع شیخکان مغایر وضع دیوث باشد. و قاضیان و اتباع ایشان بواسطه اینکه به عصیان و تزویر و مکر و تلبیس و حرام خوارگی و ظلم و بهتان و نکته گیری و گواهی به دورغ و حرص و ابطال حقوق مسلمانان و طمع و حیلت و افساد در میان خلق و بی شرمی و اخذ رشوت موصوف بوده و در دیوث هم این خصال مجبول است اسپت پس میان ایشان جنسیت کلی تواند بود، و همین سبب جنسیت مایه صحبت قاضیان و اتباع ایشان خواهد بود که الجنس الی الجنس امیل. در کلام حکما آمده است که الجنسیه عله الضم، لاجرم چون کودکشان دوزخ برگی چنین را به دوزخ کشند، آن بزرگ دل خوش کرده می گوید:

گزم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند

همان بهتر که در دوزخ کشندم با گنه کاران

یکی از کبار مفسران در تفسیر آیه و ان منکم الا واردها چنین فرموده باشد که: مجموع خلایق از صراط چون برق می گذرند مگر قاضیان و اتباع ایشان که ابدالآباد در دوزخ باشند و با همدیگر شطرنج آتشین بازند. چنانکه در اخبار نبوی و آثار مصطفی آمده است که اهل النار یتلاعبون بالنار. بدین دلایل این خلق را بر دیگر اخلاق ترجیح می دهند.

به اختلاط و وفا همچو شکر و حلوا

مبارکی که بود در همه عروسی‌ها

در این عروسی ما باد ای خدا تنها

مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید

مبارکی ملاقات آدم و حوا

مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب

مبارکی تماشای جنه المأوی

مبارکی دگر کان به گفت درناید

نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما

به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل

به اختلاط و وفا همچو شکر و حلوا

مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد

بر آنک گوید آمین بر آنک کرد دعا

مرا عمرها دل ز کف رفته بود

چنین گفت پیری پسندیده هوش

خوش آید سخنهای پیران به گوش

که در هند رفتم به کنجی فراز

چه دیدم؟ چو یلدا سیاهی دراز

تو گفتی که عفریت بلقیس بود

به زشتی نمودار ابلیس بود

در آغوش وی دختری چون قمر

فرو برده دندان به لبهاش در

چنان تنگش آورده اندر کنار

که پنداری اللیل یغشی النهار

مرا امر معروف دامن گرفت

فضول آتشی گشت و در من گرفت

طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ

که ای نا خدا ترس بی نام و ننگ

به تشنیع و دشنام و آشوب و زجر

سپید از سیه فرق کردم چو فجر

شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ

پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ

ز لا حول م آن دیو هیکل بجست

پری پیکر اندر من آویخت دست

که ای زرق سجادهٔ دلق پوش

سیه‌کار دنیاخر دین‌فروش

مرا عمرها دل ز کف رفته بود

بر این شخص و جان بر وی آشفته بود

کنون پخته شد لقمه خام من

که گرمش به در کردی از کام من

تظلم برآورد و فریاد خواند

که شفقت بر افتاد و رحمت نماند

نماند از جوانان کسی دستگیر

که بستاندم داد از این مرد پیر؟

که شرمش نیاید ز پیری همی

زدن دست در ستر نامحرمی

همی کرد فریاد و دامن به چنگ

مرا مانده سر در گریبان ز ننگ

فرو گفت عقلم به گوش ضمیر

که از جامه بیرون روم همچو سیر

نه خصمی که با او برآیی به داو

بگرداندت گرد گیتی به گاو

برهنه دوان رفتم از پیش زن

که در دست او جامه بهتر که من

پس از مدتی کرد بر من گذار

که می‌دانیم؟ گفتمش زینهار!

که من توبه کردم به دست تو بر

که گرد فضولی نگردم دگر

کسی را نیاید چنین کار پیش

که عاقل نشیند پس کار خویش

از آن شنعت این پند برداشتم

دگر دیده نادیده انگاشتم

زبان در کش ار عقل داری و هوش

چو سعدی سخن گوی ور نه خموش

 

به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت

  به قلم راست نیاید صفت مشتاقی

سادتی احترق القلب من الاشواق

نشود دفتر درد دل مجروح تمام

لو اضافوا صحف الدهر الی اوراقی

آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی

اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی

بی عزیزان چه تمتع بود از عمر عزیز

کیف یحلو زمن البین لدی العشاق

من همان عاشقم ار زان که تو آن دوست نه‌ای

انا اهواک و ان ملت عن المیثاق

حیث لا تخلف منظور حبیبی ارنی

چه کنم قصه این غصه کنم در باقی

به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت

نکنم میل به حوران و نظر با ساقی

سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر

بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی