نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

نورگرام

نورگرام و دیگر هیچ

اشارت کرد تا گلگون کشیدند

بت پر شکوه ماه پر شکایت

گل خوش لهجه سرو خوش عبارت

سر و سرکردهٔ نازک مزاجان

رواج‌آموز کار بی رواجان

نمک پاش جراحتهای ناسور

ز سر تا پا نمک شیرین پرشور

گره در گوشهٔ ابرو فکنده

دهان تنگ بسته راه خنده

مزاجی با تعرض دیر خرسند

عتابی با عبارت سخت پیوند

به رفتن زود خیز و گرم مایه

چو دانا در بنای سست پایه

اشارت کرد تا گلگون کشیدند

ز مشکو رخت در بیرون کشیدند

برون آمد ز مشک و دل پر از جوش

نهانش سد هزاران زهر در نوش

به خاصان گفت مگذارید زنهار

که دیگر باشدم اینجا سر وکار

ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ

برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ

ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی

برون آرید از این در کشته مشکوی

که از ما بر عزیزان تنگ شد جای

نمی‌بینیم بودن را در آن رای

کنیزانی کلید گنج در مشت

غلامان قوی دست قوی پشت

درون رفتند و درها بر گشادند

متاع خانه‌ها بیرون نهادند

مقیمان حرم کاین حال دیدند

به یکبار از حرم بیرون دویدند

که ای سرخیل ما شیرین بدخوی

متاب از ما چنین یکبارگی روی

که‌ای بدخوی ما شیرین خود رای

مکش از ما چنین یکبارگی پای

نه آخر خود خس این آستانیم

چرا بر خاطرت زینسان گرانیم

نه آخر عزت داغ تو داریم

چرا زینگونه در پیش تو خواریم

شدی خوش زود سیر از دوستداری

مکن کاین نیست جز بی اعتباری

زدی خوش زود پا بر آشنایی

مکن کاین نیست غیر از بی‌وفایی

تو در اول به یاری خوش دلیری

ولی بسیار یار زود سیری

تودر آغاز یاری سخت یاری

ولی آخر عجب بی اعتباری

نمی‌باید به مردم آشنایی

چو کردی چیست بی موجب جدایی

محبت کو مروت کو وفا کو

و گر داری نصیب جان ما کو

شکر لب گفت آری اینچنین است

ولی گویا گناه این زمین است

من اول کآمدم بودم وفا کیش

دگرگون کردم اینجا عادت خویش

من اول کآمدم بودم وفادار

در اینجا سر برآوردم بدین کار

شما گویا ندارید این مثل یاد

که باشد دزد طبع آدمیزاد

به جرم این که در طبعم وفا نیست

به طعنم اینچنین کشتن روا نیست

اگر می‌بود عیبی بی‌وفایی

نمی‌کرد از شما خسرو جدایی

نه شیرین این بنا از نو نهادست

که این آیین بد خسرو نهاده‌ست

به خسرو طعنه باید زد نه بر من

نمی‌دانستم اینها من در ارمن

پس آنگه خیرباد یک به یک کرد

به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد

نمک می‌ریخت از لعل نمک ریز

وزان در دیده‌ها می‌شد نمک بیز

ز دنبال وداع گریه آلود

فرو بارید اشک حسرت اندود

که ما رفتیم گو با دلبر تو

بیا بنشین به عیش و ناز خسرو

بگوییدش به عیش و ناز می‌باش

ولیکن گوش بر آواز می‌باش

چو لختی گفت اینها جست از جای

نهاد اندر رکاب پارگی پای

به خسرو جنگ در پیوسته می‌راند

گهی تند و گهی آهسته می‌راند

خود اندر پیش و آن پوشیده رویان

سراسیمه ز پی تازان و پویان

بلی آنرا که اندوهیست در پی

نمی‌داند که چون ره می‌کند طی

همی‌داند که افتد پیش و راند

چه داند تا که آید یا که ماند

براند القصه تا آن دشت و کهسار

به خرمن دید گل سنبل به خروار

هوایی چون هوای طبع عاشق

مزاجش را هوایی بس موافق

لبش را عهد نوشد با شکر خند

نگه را تازه شد با غمزه پیوند

ز چشم خوابناکش فتنه بر جست

به خدمتکاری قدش کمربست

دوان شد ناز در پیش خرامش

نیازی بود در هر نیم گامش

غرور آمد که عشقی دیدم از دور

اگر دارد ضرورت حسن مزدور

در اندیشید شیرین با دل خویش

که جانی با هزار اندیشه در پیش

چها می‌گویدم طبع هوسناک

به فکر چیست باز این حسن بی باک

طبیعت مستعد ناز می‌یافت

در ناز و کرشمه باز می‌یافت

نسیمی کآمدی زان دشت و راغش

ز بوی عشق پر کردی دماغش

اگر بر گل اگر بر لاله دیدی

نهانی از خودش در ناله دیدی

ز هر برگی در آن دشت شکفته

نیازی یافتی با خود نهفته

ز لعلش کاروان قند سر کرد

به همزادان خود لب پر شکر کرد

که اینجا خوش فرود آمد دل من

از این خاک است پنداری گل من

عجب دامان کوه دلنشینی‌ست

سقاه اله چه خرم سرزمینی‌ست

همیشه ساحت او جای من باد

بساط او نشاط افزای من باد

چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد

گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد

مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد

می‌ندهد او به جان گرانمایه بوسه‌ای

پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد

چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر

هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد

معدوم شیء گوید اگر نقطهٔ دلم

جز نام از خیال دهانش نشان دهد

مردی محال گوی بود آنکه بی خبر

یک موی فی‌المثل خبر از آن میان دهد

چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد

از روی خود زکات به هفت آسمان دهد

افتاد در غروب و فروشد خجل زده

تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد

در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او

گر زلف او مرا سر مویی امان دهد

ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست

هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد

گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست

آخر به ترک مست که تیر و کمان دهد

از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم

صد توبهٔ درست به یک پاره نان دهد

آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت

امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حکام ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر در ارباب بی‌مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید

ترک گدایی مکن که گنج بیابی

از نظر ره روی که در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید


عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

در میان پرده خون عشق را گلزارها

عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق

ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها

عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن

تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف

چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها


بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو

بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو

نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو

یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان

تا شب همگان عریان با یار در آب جو

یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم

مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا

گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم

افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو

چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده

قویثز می کناکیمو سیمیر ابرالالو

یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی

من زارک من صحو ایاک و ایاه

ای فارس این میدان می‌گرد تو سرگردان

آخر نه کم از چرخی در خدمت آن مه رو

پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی

بی‌نخوت و ناموسی این دم دل ما را جو

ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی

اسکرت کما تدری من سکرک لا تصحو

واها سندی واها لما فتحت فاها

ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو

ای چون نمکستانی اندر دل هر جانی

هر صورت را ملحی از حسن تو ای مرجو

چیزی به تو می‌ماند هر صورت خوب ار نی

از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو

گر خلق بخندندم ور دست ببندندم

ور زجر پسندندم من می‌نروم زین کو

از مردم پژمرده دل می‌شود افسرده

دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو

بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد

گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو

قوم خلقو بورا قالو شططا زورا

فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا

این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالاجو

جز ریش ندارد او نامش چه کنم ریشو

خامش کن خامش کن از گفته فرامش کن

هین بازمیا این سو آن سو پر چون تیهو